شهید دکتر مصطفی چمران در سوگ آیتالله طالقانی نوشته است: او را بايد شهر عشق جستجو كنيم، چون او، پرنده عشق بود. براي رسيدن به اين شهر، بايد پرنده بود، بايد از حصارها، ديوارها، زنجيرها و قفسها گذشت، آن چنان كه او گذشت و آن چنان كه او را راهنمايیمان كرد.
اشتراک گذاری :
به گزارش حوزه سایر رسانه ها خبرگزاری تقریب، شهید دکتر مصطفی چمران، از روشنفکران دینی دوره معاصر و وزیر دفاع در دولت موقت، از شاگردان مکتب طالقانی بود.
او در دلنوشته ای که در سوگ درگذشت آیتالله طالقانی از خود به یادگار گذاشته، علقه و تعلق خاطر و تاثیرپذیری خود را از این شخصیت برجسته به نمایش گذاشته است. این دلنوشته به شرح زیر است:
از پانزده سالگی شاگرد درس تفسير قرآن آيتالله طالقاني بودم. ايشان در مسجد هدايت در شبهای جمع تفسير قرآن داشتند و همه مستمعين ايشان از دانشجويان مبارز و روشنفكر تشكيل میشدند. اكثر دانشجويان مريد ايشان، عضو انجمن اسلامی دانشجويان بودند كه در سال ۱۳۲۲ توسط عدهای از دانشجويان به سرپرستي آيت الله طالقانی، مهندس بازرگان و دكتر سحابی تأسيس شده بود.
راستی كه يك اجتماعي كوچك، ولی با روح با يك هدف متعالی تشكيل شده بود. همه ما در اين اجتماع احساس امنيت میكرديم. در طوفان حوادث سياسی آن روز و در ميان گرداب انحرافات چپ و راست، اين اجتماع كوچك، كشتي نجاتي بود كه ما را از خطرات فراوان و نابودی حفط میكرد. آيت الله طالقانی، مثل پدری مهربان، همه ما را مورد عطوفت و نوازش قرار میداد و اكثر ما را فرزند خود را به حساب میآورد. ما نه فقط از ايشان تفسير قرآن و پاكي و تقوي و اخلاص آموختيم كه خود ايشان نيز حامل و نماد اين صفات ملكوتي بودند. ايشان به ما جسارت و شجاعت مبارزه را میآموختند. هنگامي كه از پدرشان سخن میگفتند كه چگونه در مقابل رضاخان مقاومت میكرد، به زندان میرفت و چه محيط خفقان وحشتی بر روزگار آنها سيطره داشت؛ از خلال مبارزات مرحوم پدرشان، راه و رسم فداكاري و مقاومت و افتخار شهادت را به ما میآموختند و راستی كه معلمی بزرگ بودند. سخنانشان در قلب همه ما تأثيري عميق میبخشيد. كسی نبود كه در خلوص و پاكی ايشان لحظهای ترديد كند.
ايشان براي ما منبع جوشاني از ايمان و ابر پرباري از رحمت و محبت بودند، به خصوص كه ما از ايشان وحشت نداشتيم، زيرا به محبت بيپايانشان ايمان داشتم و از ايشان خجالت نمیكشيديم. هر حرفي را و هر مشكلی را با ايشان مطرح میكرديم و ايشان ستارالعيوب بودند. نقصها و كمبودهای ما را میديدند و مي فهميدند، ولي به روي خود نمیآوردند. گاهي اوقات از مهندس بازرگان گله داشتيم، چون ايشان به حرف ما جوانان گوش نمیكرد، لذا نزد آيت الله طالقانی میرفتيم و ايشان با صبر و متانت و با كمال تفاهم مشكلات ما را با آقاي بازرگان در ميان مي گذاشتند و رضايت وی را جلب میكردند.
بايد بگويم كه ما جوانان آن روزها از چيزي نميترسيديم، چون به پشتيباني بزرگ و قوي مخلص تكيه داشتيم و میدانستيم تا وقتي كه آيت الله طالقانی هستند، مشكلی لاينحل نمیماند؛ پس نبايد از چيزي ترسيد.
روزگار گذشت و اين اجتماعي كوچك، اين مدينه فاضله، بزرگ و بزرگتر شد. اكثر مؤسسين و رزمندگان و روشنفكران مبارز آينده، در آن اجتماع كوچك تربيت شدند، روزگار ملی شدن صنعت نفت و مبارزات ميهنی ايران به رهبری دكتر مصدق فرا رسيد و ما نيز همراه اكثر دانشجويان به صحنه مبارزه كشيده شديم. خون بود، زندان بود، شكنجه بود و شهادت بود. در آنجا ارشاد و هدايت آيتالله طالقانی و سخنان روحبخش ايشان برای ما ارزش و اهميت ويژهای پيدا میكرد، ديگر تئوری نبود، تاريخ نبود، شعار خشك و خالی نبود، بلكه مبارزه بود، فداكاری و ايثار بود، و ما به طور علمي در صحنه نبرد، ايمان و اعتقاد خود را به محك آزمايش میگذاشتيم و آيت الله طالقانی، مرشد روحانی ما بودند، به ما اميد میدادند، به ما ايمان تلقين میكردند، دست نوازش بر سر ما میكشيدند و بر دل ريش ما مرهم میگذاشتند. جوانی كه به زندان افتاده بود، زير تازيانهها زجر ديده بود، شكنجه اعصابش را متلاشی كرده بود، هنگامی كه به آيتالله طالقانی میرسيد، ايشان همچون پدری غمخوار در آغوشش میكشيدند و او را ميبوسيدند و همه دردش پايان میپذيرفت و همه عقدههاي درونيش باز میشد و دوباره آرامش میيافت و خود را براي مبارزهای سختتر و خطرناكتر آماده میكرد.
در قبرستان خاموش آن روزگار كه همه نفس كشها را خفه كرده بودند و كسي جرئت دم زدن نداشت، آيت الله طالقانی همچون شيری غران، در آسمان خفقان زده ايران فرياد اعتراض بلند میكرد، وجدانها را مخاطب قرار میداد و پيكر طاغوت را اباذروار زير ضربان حق میكوفت و اجتماع حيرتزده و شكست خورده ايران را به تحرك میآورد.
مبارزات زيرزميني نهضت مقاومت ملي در آن روزها، با انتشار روزنامه «راه مصدق»، ايجاد حوزههای سری در همه شهرها و شهرستانها و حتي در دل ارتش، تظاهرات وسيع در مقابل لشكر جرار طاغوت، تبليغات افشاگرانه ضد رژيم در سطح جهانی، استفاده از مسجد براي حوزه مخفي و استفاده از منبر برای مبارزه با طاغوت و بالاخره آمادگي برای زندان و شكنجه و شهادت، اينها همه اسطورههايي هستند كه در آن زمان، به قدرت ايمان و فداكاری تحقق يافتند و آيتالله طالقاني از ستارگان طراز اول آن به شمار میرفتند.
زندان رفتن، شكنجه ديدن و به استقامت شهادت رفتن امری عادي و طبيعي شده بود. آيت الله طالقاني را ساواك دستگير ميكند، شكنجه مي دهد و زير فشار، ايشان را قانع میكند كه ديگر به منبر نرويد و آيت الله طالقاني میپذيرند؛ از زندان خارج میشوند و در همان روز آزادي، به مسجد میروند، ولي به جای اينكه بالاي منبر بنشينند، در پاي منبر میايستند و فرياد كوبنده خود را طنين انداز میكنند. ساواك دوباره ايشان را میگيرد و به ايشان اعتراض میكند كه، «مگر قول ندادي به منبر نروی؟» آيت الله طالقاني میگويند، «آري قول دادم و وفا كردم. منبر نرفتم، فقط از پايين منبر حرف زدم». آيت الله باز هم روانه زندان میشوند تا نتيجه اين جسارت را بچشند. بار ديگر ساواك در زندان از ايشان می پرسد، آخر چرا هميشه آيات توده اي قرآن را تفسير میكني؟ مگر آيات قحط است؟» آيت الله طالقاني با تمسخر جواب میدهند، «آخر قرآن ما آيات شاهنشاهي ندارد، چه كنم؟»
گاهي مهندس بازرگان به آيت الله طالقاني توصيه میكردند كه زياد تند نروند. به ياد دارم در خانه، آقای طالقانی به منبر رفتند و به صحراي كربلا زدند و صاحبخانه دست به دامان مهندس بازرگان شد كه آنجا نشسته بود كه «الان پدر ما را در میآوردند، فكر بكنيد.» آقای بازرگان در كاغذ كوچكی به آقای طالقانی نوشتند، «آخر به فكر صاحبخانه هم باشيد و اينقدر تند نرويد.»
برای ما آيت الله طالقاني سنگر مبارزه بودند و مطمئن بوديم كه هر مشكلي را براي ما حل خواهند كرد. هنگامي كه به زندان میافتادند، كمبودشان به شدت احساس میشد. خاری در قلب ما میخليد، میدانستيم كه چيزی كم داريم، در يك حالت بهت و حيرت به سر میبرديم و احساس میكرديم كه ايشان، پرچم مبارزه ماست كه براي جنگ به سرزمينهای دوردست رفته است. مطمئن بوديم هر جا كه هستند، آبروي ما را حفظ میكنند. تبعيد میشدند، ما در تبعيدگاهها نماز جماعت به پا میداشتند. هميشه مأموران زندانشان را تعويض میكردند؛ چون طاغوتيان از تأثيرپذيري ديگران از ايشان وحشت داشتند. روزي نصيري جلاد رئيس ساواك براي بازديد به زندان میرود. رئيس زندان به آيت الله طالقاني میگويد كه براي احترام از جايشان بلند شوند. آيتالله طالقاني مشغول خواندن قرآن بودند و در جواب میگويند، «اين مرد ارباب توست. چرا به من میگويی بلند شو؟»
وقتي در يك محاكماتشان رئيس بيدادگاهشان از ايشان میخواهد كه آخرين دفاع خود را بگويند، مرحوم طالقاني میگويند، «براي كی؟» رئيس دادگاه نيست و شما هم قاضی نيستيد، آلت دست آنهايی هستيد كه آن بالا نشستهاند و وقتی صدای من از اينجا بيرون نمیرود و مردم نمیفهمند، پس براي چه صحبت كنم؟» و سپس چند آيه مربوط به حضرت موسی و فرعون را میخوانند كه لرزه بر اندام طاغوت و طاغوتيان میاندازد.
آيت الله طالقانی اين چنين بودند. در مقابل ظالمان سازش ناپذير و مقاوم و جسور، ولي در مقابل مردم فروتن، مهربان و دلسوز بودند. خانه شان خانه اميد همه نااميدان بود و خودشان سنگ صبور همه دردمندان. مانندپدری دردمند و دردشناس و دردكش، از محروميت و بدبختي توده مستضعف اشك از چشمانشان جاري میشد؛ ولي در مقابل ظالمان، مانند كوه استوار و سخت بودند. با زبان چون شمشير مالك اشترشان و با پاكی و صداقت چون اباذرشان، توانستند بين«بازاری» و «دانشگاهی» و «روشنفكر» و «توده مردم» پيوند به وجود بياورند. هميشه و در همه حال به فكر وحدت بودند. در دوران اقامتم در خارج، گاهي با ايشان مكاتبه میكردم و آيتالله طالقاني هم برای من نامه مینوشتند كه حاكی از مهر پدری ايشان و احساس عميقشان به فرزندشان بود.
پس از پيروزي انقلاب كه همراه عده اي از لبنانيان به تهران آمديم، درمدرسه رفاه، به خدمت امام رسيده بوديم كه آقاي طالقاني وارد شدند، فورا گفتند، «چمران را پيش من بياوريد.» من هم نزد ايشان رفتم. همان احساس پدرانه قديم بود كه از همه وجودشان میباريد. من میخواستم كه دوري ۲۲ ساله خود را جبران كنم و ايشان هم با نگاه نافذ و پر عطوفتشان مرا سيراب میكردند. هر بار كه از دوروئیها و نيرنگها دلم به درد میآمد، نزد ايشان میرفتم تا در محضر مقدسشان، درد و غم خود را فراموش كنم و مانند دوران مسجد هدايت، از ايشان درس مقاومت و مبارزه بياموزم. وجودشان همه مثمر ثمر بود. در كردستان، در گنبد و در همه ماجراها. براي بيرون راندن و نابود كردن ضد انقلابيون به كردستان رفته بودم كه درآن صبگاه شوم دوشنبه، آن خبر كمرشكن و سهمگين را در دنيايی از بهت و ناباوری شنيدم، «آيت الله طالقانی در گذشت.» تمام وجودم به فرياد و شيون درآمد. احساس كردم تاريخ با همه لحظاتش به سوگ نشسته است. لحظاتی به خود اميد دادم كه شايد خبر دروغ باشد، ولی صد افسوس كه چنين نبود و پدر و مرشد ما رفته بود. فورا از آنجا حركت كردم و به ربذه ابوذرمان، بهشت زهرا رفتم. در آن لحظات، امام، اين رهبر هميشه بيدار و آگاه ما، تمام غم و دردشان را، تمام ناگفتنیهايشان را با دو نام «ابوذر» و «مالك اشتر» بازگو كردند و ديديم كه چگونه قلب شكسته و نگاه غمگنانه شان را علي وار، بدرقه راه اباذر و مالك اشترشان كردند.
شايد شاگرد با وفا و خوبش دكتر شريعتي اين جملات را براي او گفته است كه، «آنها رفتند و ما بیشرمان مانديم. ما كه در پليدی و منجلاب زندگي روزمره جانوريمان غرقيم، بايد عزادار و سوگوار مردانی باشيم كه برای هميشه، شهادتشان و حضورشان را در تاريخ و در پيشگاه آزادي به ثبت رساندهاند.» درد جانفرساي آن مرد عظيم و ابعاد فاجعهاش آنچنان وسيع بود كه هنوز باورمان نميآيد كه او از ميان ما رفته است و ما در روزهايی كه بيش از هميشه به وجودش احتياج داشتيم، تنها گذاشته است.
او را بايد شهر عشق جستجو كنيم، چون او، پرنده عشق بود. براي رسيدن به اين شهر، بايد پرنده بود، بايد از حصارها، ديوارها، زنجيرها و قفسها گذشت، آن چنان كه او گذشت و آن چنان كه او را راهنماييمان كرد.