حوزه جامعه خبرگزاری تقریب- فاطمه جباری: در شماره اول این پرونده به بررسی یکی از افراد تاثیرگذار انقلاب اسلامی که با وجود شکنجه های ساواک همچنان در تلاش برای حفظ نظام جمهوری اسلامی ایران است، میپردازیم؛ عزت الله مطهری معروف به «عزت شاهی» سال 1325 در خوانسار به دنیا آمد و دوران کودکیاش را در خانواده ای فقیر و مذهبی گذراند.
وی ابتدا به کار در یک کوره پرداخت و سپس با اتمام تحصیلات در مقطع ششم ابتدایی قدیم، به تهران عزیمت کرد و به کار شاگردی در بازار مشغول شد.
شاهی از طریق رابطه با هیئت های مؤتلفه اسلامی فعالیت سیاسی خودش را شروع کرد، سپس در پایه گذاری جبهه آزادی بخش ملی ایران و بر هم زدن بازی فوتبال ایران و اسرائیل در ورزشگاه امجدیه (در سال 1345) مشارکت داشت.
او که در رژیم گذشته یکی از برجسته ترین مخالفان سیاسی به شمار می آمد، از سوی ساواک به ۱۵ سال حبس محکوم شد و پس از سالها شکنجه و اسارت، در سال ۱۳۵۷ به همراه گروهی از زندانیان دیگر آزاد شد. شاهی به جز دوران کوتاهی که پس از انقلاب در کمیته فعالیت داشت تاکنون هیچ مسئولیت دولتی برعهده نداشته است.
تقریب: درخصوص آغاز مبارزات سیاسی و فعالیت های ضد رژیم سلطنتی توضیحاتی را بیان کنید و اینکه چطور به خودتان این تکلیف را دانستید که مقابل رژیم شاهنشاهی بایستید و مبارزه کنید؟
من در خانواده مذهبی بدنیا آمده بودم و ریشه مبارزات من نشآت گرفته از علقه مادرم نسبت به اهل بیت (ع) بود؛ مادرم همیشه کتاب های دعا و نیایش مخصوص به ائمه را که میخواند همراه با آن اشک چشمانش جاری میشد و بارها از او بابت این همه ناراحتی حین خواندن کتاب دعا سوال میپرسیدم و همیشه در جواب میگفت؛ اینها انسان هایی بودند که همیشه راه حق را در پیش میگرفتند و بر اثر ظلم ظالمین به شهادت میرسیدند؛ وقتی از مادرم میخواستم برای من این ظلم هارا در زمان حال مثال بزند، همیشه اشاره به رژیم شاهنشاهی میکرد که حق مظلوم را پایمال کرده لذا بذر کینه از رژیم سلطنتی در عنفوان کودکی در من ریشه دواند و باعث نفرت من از این رژیم شد.
من زمانی که با تیم موتلفه آشنا شدم در بازار مشغول کار بودم، این بچهها عضو یک هیئتی بودند که شبهای چهارشنبه برگزار میشد و با تمامی هئیتهای دیگر فرق میکرد آنها همیشه به دنبال عزاداری نبودند و فعالیتهای بزرگ سیاسی هم انجام میدادند و بعد ها متوجه شدم که اداره کننده این جلسات شخصی است بنام صادق امانی که حسنعلی منصور را ترور کرد و در نهایت خودش را هم نیز اعدام کردند.
در همین زمان در سال 1342 با رهبر معظم انقلاب اسلامی آیت الله خامنهای آشنا شدم بطوریکه به همراه چندتن از دوستانم پامنبری آقا شده بودیم.
هیئت موتلفه، در ابتدا شامل سه هیئت جدا بود که هرکدام فعالیتهای مبارزاتی و سیاسی خود را انجام میدادند؛ امام راحل به این سه هیئت دستور داد که پراکنده کار نکنند و در کنار هم باشند برهمین اساس هیئتهای موتلفه به وجود آمد؛ مرحوم عسگر اولادی هم عضو این هیئت بود.
بعد از ترور حسنعلی منصور اعضای هیئت موتلفه دستگیر شدند و کم کم از هم پاشیده شد، و آغاز فعالیت و مبارزات سیاسی من که بطور جدی آن را دنبال کردم در همین زمان رغم خورد.
در سال 47 یا 48 بود که تیم فوتبال اسرائیل برای مسابقه به ایران آمد؛ رژیم، دستور محافظت شدیدی را صادر کرد، ما با دوستانمان قرار گذاشتیم در طول مسابقه اعلامیه هایمان را پخش کنیم. وقتی مسابقه به اوج خود رسید کار پخش اعلامیه ها تمام شد. بعد از مسابقه مردم را وادار کردیم شعار بدهند و دفتر هواپیمایی اسرائیل را آتش زدیم. آن روز همه بچهها دستگیر شدند جز من که بعدها با کت و شلوار و در حالی که کراوات زده بودم به ملاقاتشان می رفتم.
یک دورهایی بود که ما اعلامیه هایمان را در یک کارگاه بافندگی تکثیر می کردیم. غروب بود که رفتم آنجا دیدم اوضاع عادی نیست؛ به سرعت اسناد و مدارکی را که آنجا داشتیم از پنجره کارگاه پرت کردم داخل گاراژی که پشت آن قرار داشت.
در همین حین ماموران ساواک سر رسیدند و هیچ فرصتی برای فرار نبود، پریدم داخل پوشالها و خودم را به خواب زدم. امیدوار بودم که آنها بروند و من فرار کنم؛ اما این طور نشد، مامورها آمدند بالای سرم و بیدارم کردند. من هم چارهای ندیدم جز این که بازی در بیاورم که صاحب این کارگاه 6 هزار تومان پول مرا خورده. الان هم آمدهام این جا تا پولم را بگیرم.
یکی از ماموران که خیلی زیرک بود دستم را خواند، من را شناخت و گفت: بازی در نیار، تو قبلا در بازار کار میکردی، به ناچار دنبالشان راه افتادم و درست موقعی که داشتیم سوار ماشین میشدیم با پاشنه کشی که توی جیبم داشتم روی دست مامور زدم و به سرعت فرار کردم، با تاریک شدن هوا راه برای فرار من بسیار آسان شد و ماموران همواره به دنبال من بودند و فریاد میزدند که بگیریدش، من بلافاصله خودم را به جمعیت رساندم و برای اینکه مردم سد راهم نشوند فریاد میزدم: آی بگیریدش، آی بگیریدش!
سال 1350 من با فردی از نیروهای اصلی سازمان مجاهدین خلق به نام علیرضا زمردیان تماس داشتم. این تماس هم توسط آقای محمد مهرآیین (داوودآبادی) برقرار شده بود؛ زمردیان فردی منظم و مودب بود، بعدها که به زندان رفتم، فهمیدم نیروهای سازمان مجاهدین زمردیان را با نام «اُسقف» صدا میکردند او مرا به سازمان مجاهدین خلق معرفی کرد که آنها بعدا بتوانند از من استفاده کنند، زمردیان میدانست که من یکسری امکانات فردی، ارتباطی و سمپاتی زیاد دارم. در چند جلسهای که با زمردیان صحبت کردم، فهمیدم او سطح مبارزات سیاسی آن از من بالاتر است. خواستم راجبه گذشته او تحقیقات لازم را انجام بدم به مدت یکماه ارتباط خود را با آنها قطع کردم . اطلاعاتی در مورد او پیدا کرده بودم اما میخواستم از طریق بچههای دانشگاه، در مورد زمردیان تحقیق کنم. به این نتیجه رسیدم که باید با او قطع رابطه کنم. از طرف دیگر او در شهریور 50 بازداشت شد و تا جایی که یادم میآید 10 الی 15 سال به او حبس دادند.
در آذر سال 50 توسط یکی از دوستان افراخته به من معرفی شد. آن روزها من در مغازه شهید کچویی واقع در محله امامزاده یحیی مشغول به کار بودم. کوچه عموزاده یحیی من آن موقع من هم در دکان شهید کچوئی کار میکردم. موقع نماز مغرب در یک مسجد آن فرد طرف من آمد و گفت: این آقا(افراخته) با شما کار دارد. به او گفتم: او را میشناسی؟ گفت: من فقط معرفی میکنم، نمیدانم این چه کسی است و کارش چیست. آن شب با افراخته از بوذرجمهری تا گمرک پیاده رفتیم و دور زدیم و تا ساعت ده یازده شب با هم صحبت کردیم.
این گروه بیشتر به دنبال تجهیزات و امکاناتی که من میتوانستم در اختیارشان قرار بدهم بودند؛ بعد از گذشت چندین ماه متوجه شدم که این گروه اعتقادات مذهبی شان به آن صورت قوی نیست و مشکل آنان این بود که مبارزاتشان را مقدم بر مسلمان بودن خود میدانستند و دین را تحریف میکردند و از جانب ائمه فتوا میدادند؛ در آخر هم و حکم قتل را برای اعضای تیم خود صادر میکردند.
افراخته میگفت من از نیروهای همان فردی هستم که یک مدتی با شما ارتباط داشت؛ او الان دستگیر شده است اما ما میخواهیم این راه را ادامه بدهیم.
به او گفتم: بنده با گروههای مختلفی همکاری داشتهام اما در عین حال مخالف مخلوط شدن با گروهها هستم. کسانی که با هم میخواهند کار کنند باید از نظر اعتقادی با هم همراه باشند. در مورد تائید کارهای دیگران هم خب کاری که ما میکنیم اگر درست باشد تائید میکنند و اگر نباشد، تائید نمیشود.
افراخته گفت بله، ما میخواهم همینطوری باشد که البته دروغ میگفت. بعد از همکاری دلفانی با ساواک و بازداشت اعضای زیادی از سازمان مجاهدین خلق در شهریور 50، آنها ضربه بزرگی خوردند و اکثر امکانات و تقریباً همه نیروی انسانی شان از بین رفته بود. تنها افراد درجه دو و سه باقی مانده بودند.
به همین دلیل ارتباطگیری آنها با من به خاطر این بود که بتوانند از امکانات من بیشتر استفاده کنند. همان شب این موضوع را به افراخته گفتم که من کسی را ندارم و تنها چند نفر از رفقا هستند که گاهی اوقات اعلامیه پخش میکنند. اینها هم باید مدتی با شما باشند؛ ببینید اصلا به درد کار میخوردند یا نه. چون اینها در کار مسلحانه حضور نداشتند. خلاصه قرار شد یک مدتی همینجوری با هم کار کنیم تا بعداً بینیم اوضاع چه میشود.
وحید از نظر تقوایی و نماز ظاهر را حفظ میکرد مثلا نمازش را میخواند. منتهی یک مدتی که ما با هم رفت و آمد داشتیم، یواش یواش یک چیزهایی لو رفت. گاهی اوقات من به آنها میگفتم بیایید روی قرآن و نهجالبلاغه کار کنیم. چون خیلی وارد نبودند و از آن طرف هم فکر میکردند که من وارد هستم؛ که البته من هم وارد نبودم، از این کار فرار میکردند.
میگفتند ما الان مشکل ایدئولوژیکی نداریم، ما همه مسلمان هستیم و به نماز اعتقاد داریم، کسی از دین برگشت نمیکند، سست نمیشویم. میگفتند ما الان مشکلمان عملیات است و باید وقتمان را روی آن کار بگذاریم. با این پاسخ فهمیدیم که اینها در این زمینه لَنگ میزنند.
موضوع دیگری این بود که در همان روزها چریکهای فدایی خلق به یک بانک دستبرد زده بودند. چون آنها امکانات مردمی نداشتند و هر وقت از نظر مالی کم میآوردند، از یک جایی سرقت میکردند. اما سازمان مجاهدین خلق به خاطر پایگاه مردمی که داشتند و یکسری از روحانیون وجوهاتی را در اختیار آنان قرار میدادند.
آنها به امام راحل هم ایراد می گرفتند که چرا امام به سازمان کمک نمیکند. کمک نکردن امام هم دلایلی داشت. من یکسری از حرفها و عقاید نیروهای سازمان را به آقای مطهری گفته بودم و ایشان هم اینها را به امام منتقل کرده بودند. به همین دلیل وقتی تراب حق شناس و... برای دیدار امام به نجف رفتند، امام آنها را نپذیرفت. اما متاسفانه بعضی از افراد حاضر در کنار امام مانند آقای دعایی سمپاد سازمان شده بودند و آنها به امام فشار آوردند که این دو نفر را بپذیرد. امام به آنها گفته بود؛ من با شنیدن صحبتهای شما به این نتیجه رسیدم که شما مارکسیست به اضافه بسمالله را میخواهید. یعنی یک بسمالله از اسلام قاطی این مارکسیسم کردید که این مورد تأیید من نیست.
به همین دلیل سازمان مجاهدین خلق از امکانات و بودجه زیادی برخوردار بود. حتی پول هم اضافه میآوردند که گاهی به چریک فدائیان پول میدادند. من به این کار آنها اعتراض داشتم. می گفتم این پولهایی که مردم به شما میدهند؛ از خرج زندگی خودشان میزنند و به شما از طریق روحانیون پول میرسانند. کم کم موضعگیریها شروع شد.
یک روز در مورد همین دستبرد زدن به بانکها، سازمان مجاهدین خلق اعلامیهای صادر کرده بود. در آن گفته بودند این کار مانند کار پیامبر بود که قافله کفار را مصادره و بین مردم تقسیم میکردند. این اعلامیه به دست من هم رسیده بود. یک روز که وحید به منزل من آمد، از او در مورد اعلامیه سوال کردم. در آنجا ابراز بی اطلاعی کرد و گفت همچنین اعلامیه ای را ندیده است. یکی از برگه های اعلامیه را به او دادم. اعلامیه را با خودش برد.
جلسه بعد که به خانه من آمد، کتش را درآورد و نشستیم حرفهایمان را زدیم. موقعی که میخواست برود، یادش رفت کتش را به تن کند. وقتی جلوی درب کفشش را به پا کرد، گفت: کت مرا بده، یادم رفت آن را بردارم. من هم هیچ قصد و غرضی نداشتم، که بخواهم داخل جیب کت او را نگاه کنم. همین که کتش را از زمین برداشتم، یکدفعه دستهای از این اعلامیهها از کتش روی زمین افتاد. خم شدم و از روی زمین آنها را جمع کردم. نگاهی به اعلامیهها کردم و یک نگاهی به افراخته و کتش را دادم.
از آن روز هر چه خواستند تا نیروی به آنها معرفی کنم، با بهانههای مختلف این کار را نمی کردم. بعد از مدتی آنها فهمیدند، که من دارم از زیر کار درمیروم. لذا مقداری ارتباطمان بده بستانی شد.
من با وحید افراخته همواره در حال بحث کردن بودیم؛تا اینکه یک روز وحید با چندنفر از افراد داخل گروه به بهانه تعمیر اسلحه من را به بالا کوه در درکه برد و قصد داشتند من را به دلیل نافرمانی و مداخله در انجام کارها به قتل برسانند و به شدت من را تهدید کردند که نمیتوانی مقابل گروه ما بایستی و با ما مبارزه کنی آن زمان هرکسی از گروه خارج میشد حکمش اعدام بود و کسی جان سالم به در نمیبرد؛ بعد از آن جریانات تا مدت کوتاهی اسلحه را از من گرفتند؛ این ها سعی کردند که مرا به داخل عملیاتها ببرند، چون میدانستند که من در عملیات تجربه دارم. به همین دلیل یکسری افراد را به من معرفی کردند؛ منتهی مسئوول اصلیمان همین وحید افراخته بود. افرادی مانند محمد یزدانی، حسن ابراری، عباس جاویدان و... را معرفی کردند.
من هم گاهی اوقات با آنها جلسه میگذاشتیم و یکسری کارها مانند تمریناتی برای ترور و بمبگذاری را شروع کردیم.
تا اینکه نزدیک آمدن رئیس جمهور آمریکا به ایران، بحث خانه گردی های شبانه ساواک بوجود آمد. شبها خانه مردم را میگشتند. در تهران ماندن، خطرناک شده بود. بچهها گفتند که یک مدتی از تهران بیرون برویم. به همین خاطر من، وحیدافراخته، حسن ابراری و محسن فاضل به اصفهان رفتیم.
گفتیم حالا که به اینجا آمدهایم، دست خالی برنگردیم. دو الی سه مکان را برای بمبگذاری شناسایی کردیم. در میدان چهارباغ ماشین شهربانی اکثراً جلوی شهربانی پارک بود. یکی هم قرار شد جلوی هتل عباسی کار بگذاریم. چون همان روز یکی از شخصیتهای اروپای شرقی مهمان استاندار اصفهان بود و قرار بود در همان هتل ناهار بخورند. دو بمب درست کردیم، یکی را چسباندیم به همان اتوبوس شهربانی و دومی را هم جلوی هتل کار گذاشتیم. ساعت انفجار بمب را هم موقع ناهار گذاشتیم. چون اکثر این گونه کارها را رژیم اعلام نمیکرد، همان اطراف اگر کسی متوجه میشد، وگرنه هیچ اطلاع رسانی صورت نمیگرفت.
گفتیم اگر اینجا بمب را بگذاریم حداقل در روزنامههای اصفهان خبرش منتشر می شود که این خیلی خوب است. ما بمبی که زیر اتوبوس شهربانی گذاشته بودیم که در همان ساعت مشخص منفجر شد اما بمب جلوی هتل منفجر نشد. از لحاظ امنیتی هم اشکال داشت که دوباره برگردیم بمب را نگاه کنیم و چک کنیم چراکه نزدیک هتل رفت و آمد بسیار فراوان بود و شهربانی به ما مشکوک میشد. عصر همان روز بچهها به تهران برگشتند اما من در اصفهان در دروازه صارمی درحال رفتن به خوانسار بودم صبح روز بعد، بمب جلوی هتل عباسی منفجر شد.
بعد از اینکه ساواک تعدادی از اعضای سازمان را بازداشت کرده بود و میخواستند آنها را اعدام کنند. دوستان وحید افراخته پیشنهاد دادند که یک فردی که در جامعه منفور است را پیدا کنیم و او را ترور کند. قرار شد که من و وحید شعبان بیمخ را ترور کنیم. برای شناسایی رفتیم. شعبان بیمخ بعضی مواقع پیاده تا باشگاه ورزشیاش در ضلع شمالی پارک شهر میرفت، بعضی مواقع هم با ماشین جیپ میآمد. ما با جیپ که نمیتوانستیم کاری بکینم، تصمیم گرفتیم یک روز که پیاده میآید او را ترور کنیم. قرار شد یک موتوری هر وقت شعبان پیاده از منزلش بیرون آمد از کنار رد شود و دو تا بوق بزند و برود.
اگر بوق نزد یعنی اینکه با ماشین آمده، ما هم دم و دستگاهمان را جمع کنیم و برویم. یک بمب هم درست کردیم و بردیم سر کوچه گذاشتیم که وقتی میخواستیم فرار کنیم آن را منفجر کنیم. خلاصه این کار را هم انجام دادیم و وقتی این موتور از کنار ما رد شد و دو تا بوق زد، فهمیدیم که شعبان بیمخ دارد پیاده میآید. اسلحه من خشابی بود و وحید هم کلت 45 داشت. قرار شد که من تیراندازی کنم و وحید کار شعبان را یکسره کند. منتهی اختلافنظر داشتیم؛ نیروهای سازمان میگفتند شعبان مسلح نیست، اما من میگفتم قطعاً او مسلح است. زمان عملیات فهمیدند که حق با من است.
آن روز وقتی شعبان بیمخ نزدیک چهار راه حسن آباد رسید و داخل کوچه مورد نظر شد. ابتدا من جلو رفتم و با صدای بلند چند حرف به او زدم و شروع به تیراندازی کردم. شعبان هم به طرف ما تیراندازی کرد و منتهی من جا خالی دادم. یک تیر به سر شانه وحید خورد. در این گیر و دار ماشین پلیس رسید. تا مامورین میخواستند پیاده شوند ما فرار کردیم و به تیر خلاص نرسید.
دی ماه 1351 در کوچه امامزاده یحیی اتاقی را اجاره کردم. وحید خیلی از شبها به همراه محسن فاضل و محمد یزدانی پیش من میآمدند. بیشترین کارمان آن زمان در رابطه با تهیه بمب و مواد منفجره بود. خانه ما مرکز این کارها شده بود. شبها که وحید میآمد و فردا صبح جلوی درب منزل با هم دست میدادیم و خداحافظی میکردیم. منتتهی من دوباره به دور از چشم همسایهها به منزل برمیگشتیم و وحید از پشت در را قفل میکرد. من هم تا ظهر که وحید برای ناهار برمیگشت در خانه میماندم.
حتی جهت رعایت کارهای امنیتی از اتاق هم خارج نمی شدم. حتی یک سرفه هم نمیکردیم که شاید همسایه بغلی متوجه حضور ما بشود. چون ان زمان خانهها تو در تو بودند. در همین گیر و دار نزدیک چهل کیلو مواد منفجره درست کرده بودم که بسته بندی شده بود و آماده استفاده بود. 12 بمب آماده در خانه من بود، که ساعتهایش همه یک زمان تنظیم شده بود و فقط چاشنی آنها وصل نشده بود.
دو روز قبل از اینکه دستگیر شویم، من و حسن ابراری دو بمب در کلانتری 7 واقع در خیابان تخت جمشید سابق و طالقانی فعلی کار گذاشتیم. یک بمب هم زیر پل در پیاده رو گذاشتیم. این دو بمب با پنج دقیقه فاصله تنظیم شده بود. بیشتر به دنبال ایجاد رعب و وحشت در دل نیروهای نظامی و امنیتی بودیم. بمب زیر پل منفجر نشد. من به خاطر اینکه دوباره آن قضیه هتل شاهعباس اصفهان پیش نیاد که بوسیله آن یکی از خدمه هتل صدمه دیده بود؛ کسی از افراد عادی در خیابان طوری نشود از طریق تلفن عمومی با کلانتری تماس گرفتم و آدرس بمب را دادم. این بمب به دست ساواک رسیده بود.
لذا وقتی توسط ساواک بازداشت شدم تا 48 ساعت آدرس منزل را به آنها ندادم. وقتی هم آدرس را دادم، ماموران گفتند در خانهات چه داری؟ تله که کار نگذاشته ای؟ گفتم: بچه مسلمان چی در منزلش دارد؟ یک قران و نهجالبلاغه، هر چه داشتم برای شما. بعد از 48 ساعت که آدرس دادم، گفتند: چرا تا حالا آدرس را ندادی؟! گفتم: اشتباه کردم و ترسیدم و حالا دیگه راستش را میگویم. وقتی مامورین رفتند به راحتی مابقی بمبها و موادها را پیدا کردند. بمبی که در زیر پل هم پیدا شده بود با این دوازده بمب از یک جنس بود.
من هیچوقت فکر این را هم نمیکردم که وحید افراخته در هنگام دستگیری تمام تدارکات مارا لو دهد.
وحید افراخته در سال 1354 دستگیر شد. وقتی زندان بودم با او سه مرتبه دیدار کردم. رسولی(شکنجهگر ساواک) فکر میکرد من با وحید افراخته خیلی رفاقت دارم. لذا به من میگفت اگر حرفهایت را بزنی، هماهنگ میکنم با وحید یک روز دیدار داشته باشی. گفتم: من کاری با کسی ندارم. خب قبل از آن با وحید خیلی رفیق بودم البته اختلاف نظر داشتیم.
مرتبه اول وحید را با لباس شخصی آوردند و روی سرش پارچهای کشیده بودند. یک جفت گیوه هم به پا داشت. مرا به اتاق افسر نگهبانی بردند. در آنجا رسولی مقداری دروغ گفت. در ابتدا من فکر کردم این متهم را تازه گرفتهاند و حالا میخواهد یک حرفهایی بزند و من یک حرفهایی بزنم، ببینند من راست میگویم یا نه. بعد از یک ساعتی که وحید در مورد کارهایمان در اصفهان و شهرهای دیگر صحبت کرد و من همه را رد کردم. برایمان چای آوردند. حتی موقع چای خوردن هم پارچه را از روی سرش برنداشت. بعد از مدتی که دیدند من زیر بار هیچ کاری نمیروم، رسولی به وحید گفت پارچه را بردار؛ این با اینگونه کارها آدم نمیشود. وقتی پارچه را برداشت، به طرف آمد تا با من روبوسی کند اما من مانع این کار شدم. تنها با هم دست دادیم. از من پرسید: حرفهایت را زدهای؟ گفتم: من هیچ حرفی برای زدن ندارم. وحید خندهاش گرفت اما هیچ چیزی نگفت.
تا بعد از اینکه حسن ابراری را بازداشت کردند. حسن ابراری در بازجویی خود چندین مرتبه نام مرا برده بود. به من گفتند که حسن را نصحیت کن تا حرفهایش را بزند. من چون میدانستم که وحید خائن شده است چون او را با لباس شخصی اتو کرده میآوردند. به بازجویم گفتم: به من چه حسن حرفهایش را بزند، وحید افراخته مسئوولش بوده، بگو به او بزند.
در همین گیر و دار احمدرضا کریمی هم که آنجا نشسته بود را به من نشان داد و گفت: این را میشناسی؟ گفتم: نه. بازجو گفت: این احمدرضا کریمی است. من او را میشناختم و می دانستم که با حسن ابراری ارتباط داشته است. برای اینکه به حسن ابراری اطلاع دهم که اینها خائن هستند، گفتم: احمدرضا کریمی معروف این است؟! بازجو گفت: چطور مگه؟ گفتم: در این مدت هر کس به زندان قصر میآید، میگوید احمدرضا کریمی او را لو داده است.
بار دیگر هم مرا با وحید رودرو کردند که ما حرفهایمان را بزنیم. به وحید گفتم من حرفهایم را زدهام. وحید گفت: واقعا حرفهایت را زدهای و هیچی برای گفتن نداری؟ گفتم: نه. گفت: من مسئولت بودم یا نبودم؟ گفتم: بله. گفت: اسم من کجای پرونده تو است؟ گفتم؟ مگر تو حسین محمدی نیستی؟!(باخنده) خداوند آن موقع قدرتی به من داده بود که تغییر ماجرا و مسیر را داشتم.
گفت: من، حسین محمدی هستم؟ گفتم: والا رفیقات گفتند تو حسین محمدی هستی. مواد منفجره هم برای تو بود.
و در نهایت، در زندان به وحید قول داده بوند که اعدامش نمیکنند. خیلی هم از لحاظ رفاهیات به او رسیدگی می کردند. اتاقی در کنار بهداری به او داده بودند که تلویزیون داشت. خواهر و برادرش روزهایی به دیدن او میآمدند و با یکدیگر تا ساعاتها صحبت می کردند.
در دی یا بهمن ماه بود که او را برای اعدام بردند. تازه آن موقع وحید شصتش خبردار شد. در دادگاه هنوز امید داشت که اعدام نشود. ولی آن روز که میخواستند برای تیرباران ببرندش، آنجا دم در گفته بود که رژیم قول داده بود برای من کاری بکنند. وقتی هم که برای تیرباران به چیتگر برده بودنش، به مامورین گفته بوده من یک موضوعی را به یاد آوردم، به بازجویم بگویید میخواهم با او حرف بزنم. ظاهراً تلفن میکنند به بازجویش که رسولی یا منوچهری بوده و جریان را به او میگویند. بازجو هم ظاهراً گفته بود اگر مطلبی دارد بنویسد، دیگر به درد کار ما نمیخورد.
انتهای پیام/