تاریخ انتشار۱۷ اسفند ۱۳۹۷ ساعت ۱۷:۵۲
کد مطلب : 407427
سالگرد شهید حاج ابراهیم همت؛

ديدار محبوب در جزيره مجنون؛ روایت سه راهي شهادت

سردار جعفر جهروتي زاده يكي از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس است كه در كتاب خاطرات خود با عنوان« نبرد درالوك» چگونگي شهادت حاج ابراهيم همت را در 17 اسفند 62 در عمليات خيبر به زيبايي توصيف مي كند.
ديدار محبوب در جزيره مجنون؛ روایت سه راهي شهادت
خبرگزاری تقریب، حوزه جامعه: عمليات خيبر، به عنوان نخستين عمليات آبي- خاكي ايران در طول دفاع مقدس در تاريخ سوم اسفند 62 در منطقه مرزي هور با هدف تصرف بصره و با رمز «يا رسول الله » به مدت 19 روز انجام گرفت. در اين عمليات بسيار سخت و حماسه آميز كه از آن به عنوان غافلگيركننده ترين عمليات عليه ارتش عراق ياد مي شود منطقه اي به وسعت 1000 كيلومتر مربع در هور، 140 كيلومتر مربع در جزاير مجنون و 40 كيلومتر مربع در طلائيه آزاد شد.

 موفقيت ايران در اين عمليات موجب افزايش عزم بين المللي در جهت كنترل ايران و جلوگيري از شكست عراق گرديد به گونه اي كه از زمان آغاز عمليات خيبر تا تاريخ 30/7/1363 تعداد 474 طرح صلح از سوي 54 كشور مختلف جهان ارائه شد.

همچنين در اين عمليات فرماندهان جنگ به اهميت تأثير تجهيزات دريايي و آبي- خاكي براي كسب نتايج مهم و حياتي پي بردند و سپاه نيز به يك ضرورت ايجاد تقويت و توسعه يگانهاي دريايي براي انجام عملياتهاي آبي - خاكي پي برد. اين رهيافت قابليت سپاه در انجام عمليات عبور از هور و رودخانه هاي بزرگ را توسعه داد و هسته اصلي عملياتهاي بدر، والفجر 8، كربلا 3، 4 و 5 و نيز زمينه اي براي تشكيل نيروي دريايي سپاه پاسداران شد.


هرچند كه در اين عمليات سپاه نتوانست به هدف اصلي خود كه تصرف بصره بود دست يابد اما نيروهاي رزمنده با جانفشاني خويش توانستند جزاير مجنون را تصرف كنند كه از نظر نظامي يكي از شگفت انگيزترين طراحيهاي جنگ محسوب مي شود.

در اين عمليات كه صدام براي نخستين بار گسترده ترين حملات شيميايي را براي در هم شكستن پيشروي رزمندگان اسلام به كار گرفت بسياري از فرماندهان برجسته سپاه پاسداران همچون شهيد همت سردار خيبر، شهيد حميد باكريجانشين فرمانده لشگر 31عاشورا، شهيد كارور، اكبر زجاجيجانشين لشگر 27 محمد رسول الله و... به شهادت رسيدند و ياد و نام خويش را در تاريخ پر افتخار ملت ايران جاودادن نمودند.


سردار جعفر جهروتي زاده يكي از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس است كه در كتاب خاطرات خود با عنوان« نبرد درالوك»  چگونگي شهادت حاج ابراهيم همت را در 17 اسفند 62 در عمليات خيبر به زيبايي توصيف مي كند: «... قبل از عمليات خيبر به اتفاق حاج همت و چند نفر ديگر از بچه ها وارد منطقه عملياتي شديم. نيروهاي اطلاعات عمليات مشغول شناسايي بودند و كار برايشان به سبب هور و نيزاري بودن منطقه دشوار بود. از طرف ديگر، افراد بومي نيز در منطقه، وسط هور ساكن بودند و به ماهي گيري و كارهاي ديگري مي پرداختند. 

همين موضوع باعث مي شد كه نيروهاي شناسايي تهديد شوند به ويژه از سوي بوميان كه قطعا عراقيها كساني را در ميان آنها داشتند كه هرگونه تحركي را گزارش كنند. در اين زمان لشكر 27 در چند جا عقبه داشت. پادگان دوكوهه به عنوان عقبه اصلي و پادگان ابوذر كه بعد از والفجر 4 نيروهاي لشكر در آنجا باقيمانده بودند...

شناساييهاي عمليات خيبر ادامه پيدا كرد و دست آخر قرار شد كه تعداد محدودي از نيروهاي بعضي از يگانها براي راه اندازي مقرها و بنه هاي تداركاتي وارد منطقه شوند. تعدادي از نيروهاي واحد ادوات هم آمدند تا منطقه را براي عمليات آماده كتند.

شكستن خط طلائيه با عبور از معبر 20 سانتي

بالاخره شب عمليات فرا رسيد. محور لشكر 27 منطقه طلائيه بود. البته بعضي از يگانهاي لشكر هم قرار بود در داخل جزيره مجنون عمل كنند. لشك عاشورا و لشكر كربلا نيز محل مأموريت شان داخل جزيره بود. بايد در طلائيه خط را مي شكستيم و جلو مي رفتيم و مي رسيديم به جاده اي كه مي خورد به شهر« نشوه» عراق و منطقه بصره. مأموريت لشكر 27 در حقيقت اين بود كه از اين قسمت راه را باز كند. 

در مقابل مان هم كانالي به عمق 50 متر وجود داشت.

شب اول عمليات بايد از روي دژي مي رفتيم كه تا يك نقطه اي ادامه داشت و پس از آن نقطه كاملا بسته مي شد و پشتش ميدان مين بود و بعد سنگرهاي كمين و سنگرهاي نيروهاي عراقي. تا اين نقطه كه دژ ادامه داشت در ديد عراقيها نبوديم. راهي هم كه كنار دژ براي عبور نيروها وجود داشت 20 سانتيمتر بيشتر عرض نداشت. يك طرف اين راه ديواره دژ بود- در سمت چپ- و طرف ديگرش هم آب. نيروها بايد از اين راه 20 سانتيمتري عبور مي كردند تا به ميدان مين مي رسيدند و پس از خنثي كردن مينها و باز شدن معبر به خط دشمن مي زدند.

دشمن تمام امكانات و تسليحاتش را بسيج كرده بود روي اين معبر 20 سانتي متري تا از عبور نيروها جلوگيري كند. دو تا دوشيكا كار گذاشته بوددند و چهار تا كاتيوشاي چهل تايي. فكرش را بكنيد در چند لحظه 120 گلوله كاتيوشا رو اين معبري كه 20 سانتيمتر عرض داشت و 700 يا 800 متر طول، مي ريخت.

 با تعدادي از بچه هاي تخريب خودمان را رسانديم به ميدان مين و معبر باز كرديم. چند نفري از بچه هاي تخريب به شهادت رسيدند ولي نيروها از معبر كنار دژ نتوانستند عبور كنند. آتش عراقيها چنان سنگين بود كه بيشتر بچه ها به شهادت رسيدند و راه بسته شد. من كه مي خواستم برگردم عقب ديدم راه نيست مگر اينكه پا بگذارم رو جنازه بچه ها. بعضي جاها دژ مي پيچيد و در تيررس مستقيم نبود اما كاتيوشا بيداد مي كرد. لحظه اي نبود كه گلوله اي بر زمين نخورد. آن شب عراق به ندرت از خمپاره استفاده كرد و بيشتر آتش كاتيوشا سر بچه ها ريخت. ناچار پا رو جنازه بچه ها گذاشتم و آمدم...

فقط ما سه نفر مانده ايم، اگر مي گوييد سه نفري حمله كنيم!

آن شب عمليات متوقف ماند و همه چيز كشيد به روز ديگر. شب بعد يك گردان عمليات را آغاز كرد و رفت جلو و تعداد زيادي شهيد و مجروح داد. آن شب هم عمليات موفق نبود و نتوانستيم خط دشمن را بشكنيم. عراق چنان اين دژ را زير آتش مي گرفت كه پرنده نمي توانست پر بزند. از قرارگاه تأكيد داشتند كه هر طور شده خط شكسته شود. بيشتر نيروها به شهادت رسيده بودند و ديگر اميدي نبود كه آن شب كاري انجام شود.

من و حاج عباس كريمي و رضا دستواره رفتيم جلو. از روي شهدا رد شديم و رفتيم ديديم كه به غير از تعدادي نيرو بيشتر بچه هايي كه جلو رفته اند همه به شهادت رسيده اند. 

تأكيد براي شكستن خط به خاطر اين بود كه با متوقف شدن عمليات در اين قسمت عمليات در جزيره هم به مشكل برخورده بود.

آن شب حاج همت پشت بيسيم دائم مي گفت:« آقا از قرارگاه مي گويند بايد امشب خط شكسته شود».. نيمه هاي شب پس از ديدن شرايط و اوضاع به اين نتيجه رسيديم كه واقعا هيچ راهي وجود ندارد. رحيم صفوي آمده بود روي خط بيسيم و ما مستقيم صداي او را مي شنيديم كه مي گفت: هرطور هست بايد خط شكسته شود. من پشت بيسيم يك طوري مطلب را رساندم كه: آقاجان فقط ما سه نفر مانده ايم اگر مي گوييد سه نفري حمله كنيم! وقتي فهميدند كه وضعيت مناسب نيست گفتند؛ برگرديد عقب.

شبهاي بعد حمله از كنار دژ منتفي شد و بنا شد براي عبور از كانال محورهاي ديگر را انتخاب كنيم. براي عبور از كانال هر شب يكي از گردانها مأمور انداختن پل روي كانال و عبور از آن مي شد.

 دست آخر قرار شد چند نفري از بچه هاي تخريب شناكنان از كانال عبور كنند و آن سو سنگرهاي دشمن را خفه كنند و پس از باز كردن معبر در ميدان مين، نيروهاي ديگر، اين سوي كانال پل بزنند و رد بشوند. بچه هاي تخريب پريدند تو آب كه بروند آن طرف اما زير آتش سنگين دشمن موفق به اين كار نشدند.

آخرين شب عبور از كانال را به عهده من گذاشتند. يك مقدار محور را تغيير دادم و رفتم سمت ديگر. دوباره از بچه هاي تخريب تعدادي شناگر انتخاب كرديم و رفتيم پشت خط. شب خيلي عجيبي بود. 

بين رضا دستواره و حاج عباس كريمي از يك طرف و حاج همت هم از طرف ديگر درگيري لفظي پيش آمد. آن دو مي گفتند: امشب نبايد اين كار انجام شود و حاج همت هم مي گفت: دستور از بالاست و امشب بايد از كانال رد بشويم. بعد از درگيري لفظي شديدي كه پيش آمد بنابر اين شد كه كار انجام شود. حاج همت هم به من گفت: برو جلو و اين كار را انجام بده.

آتش عراقيها امان از همه بريده بود. بعد از اينكه از آن محور نااميد شديم قرار شد لشكر داخل جزيره برود. با حاج همت و چند نفر ديگر از بچه ها رفتيم داخل جزيره براي شناسايي تا پشت سرمان هم نيروها بيايند. در جزيره نيروها براي تردد بايد از پلهايي كه به پل خيبري معروف شدند استفاده مي كردند يا از هاوركرافت. بعد از شناسايي برگشتيم و به همراه تعدادي از بچه هاي تخريب به داخل جزيره رفتيم. البته زماني كه ما در طلائيه عمل مي كرديم گردان مالك به فرماندهي «كارور» در جزيره عمل مي كرد و كارور نيز همان جا به شهادت رسيد.

جزيره تقسيم شده بود به دو محور: محور شمالي و محور جنوبي. هواپيماهاي دشمن به شدت جزيره را بمباران مي كردند. شايد در يكروز نود هواپيما هم زمان جزيره را بمباران مي كردند. در جزيره نيروها فقط رو دژها جا گرفته بودند و بقيه منطقه آب و نيزار بود. يكهو مي ديدي ده فروند هواپيما به ستون يك دژ را بمباران مي كنند و مي روند. حاج همت مي گفت:« بي پدر و مادرها انگار براي مرغ و خروس دانه مي پاشند.

نزديك خط يك آلونك گلي بود كه ظاهرا از قبل بوميها آن را ساخته بودند. حاج همت بيسيم و تشكيلات مخابراتي را در آنجا مستقر كرده بود و با فرماندهان در ارتباط بود. بعد از اينكه نيروها در جزيره مستقر شدندف من و حاج همت سوار موتور شديم تا برويم عقب ببينيم وضعيت چه طور است.


شهيد همت: «مثل اينكه خدا ما را طلبيده»

در آن چند ساعتي كه ارتباط با خط مقدم قطع شده بود حاج همت به من گفت: حالا هي نيرو از اين طرف مي فرستيم كه برود و خبر بياورد ولي هركس رفته برنگشته. يك سه راهي به نام سه راهي مرگ بود كه هركس مي رفت محال بود بتواند از آن عبور كند. حاج همت به مرتضي قرباني- فرمانده لشكر25 كربلا- گفت: يكي دو نفر را بفرستند خبر بياورند تا ببينم اوضاع چه شكلي است. قرباني گفت: من هيچكس را ندارم، هركس را فرستادم رفت و برنگشت. حاجي سري تكان داد و راه افتاد سمت جزيره. قبل از راه افتادن جمله اي گفت كه هيچوقت يادم نمي رود:«مثل اينكه خدا ما را طلبيده».

بعد از رفتن حاجي من با يكنفر ديگر راه افتادم سمت جزيره و آمديم داخل خط. عراقيها هنوز به شدت بمباران مي كردند. 
رفتيم جايي كه نيروها پدافند كرده بودند. وضعيت خيلي ناجور بود. مجروحان زيادي روي زمين افتاده بودند و يا زهرا مي گفتند و صداي ناله شان بلند بود. سعي كرديم تعدادي از مجروحان را به هر شكلي كه بود بفرستيم عقب.

جنازه عراقيها و شهداي ما افتاده بودند داخل آب و خمپاره و توپ هم آنقدر خورده بود كه آب گل آلود شده بود. بچه ها از شدت تشنگي و فقر امكانات، قمقمه ها را از همين آب گل آولد پر مي كردند و مي خوردند. حاج همت با ديدن اين صحنه حيلي ناراحت شد. قمقمه بچه ها را جمع كرد و با پل شناور كمي رفت جلو و در جايي كه آب زلال و شفاف بود آنها را پر كرد و آمد. تو خط درگيري به شدت ادامه داشت. عراق دائم بمباران مي كرد. ما نمي توانستيم از اين خط جلوتر برويم. حاج همت به من گفت: شما بمان و از وضع خط مطلع باش. بيسيم هم به من داد تا با عقبه در ارتباط باشم و خودش برگشت عقب.

ديدار محبوب در جزيره مجنون؛ سه راهي شهادت

وقتي حاجي در حال بازگشت به طرف قرارگاه بوده تا در آن جا فكري به حال خط مقدم بكند در همان سه راهي مرگ به شهادت مي رسد. پس از رفتن حاج همت به سمت عقب يكي دو ساعتي طول نكشيد كه خط ساكت شد. همان خطي كه حدود يك ماه لحظه اي درگيري در آن قطع نشده بود و اين سبب تعجب همه شد. ما منتظر مانديم. گفتيم شايد باز هم درگيري آغاز شود.

صبح فردا هوا روشن شد اما باز هم از حمله دشمن خبري نشد. اطلاع نداشتيم كه چه اتفاقي افتاده است.

 بي خبر از آن بوديم كه در جزيره سري از بدن جدا شده و حاج همت بي سر به ديدار محبوب رفته و دستي قطع شده همان دستي كه براي بسيجيان در خط آب آورد. جزيره با شهادت حاجي از تب و تاب افتاد. بالاخره زماني كه اطمينان حاصل شد از حمله عراقي ها خبري نيست، تصميم گرفتم به عقب برگردم.

در حالي كه به عقب برمي گشتم در سه راهي چشمم به پيكر شهيدي افتاد كه سر در بدن نداشت و يك دست او نيز از بدن قطع شده بود. از روي لباسهاي او متوجه شدم كه پيكر مطهر حاج همت است اما از آنجا كه شهادت ايشان برايم خيلي دردناك بود همان طور كه به عقب مي آمدم خود را دلداري مي دادم كه نه اين جنازه حاج همت نبود. وقتي به قرارگاه رسيدم و متوجه شدم كه همه دنبال حاجي مي گردند به ناچار و اگر چه خيلي سخت بود اما پذيرفتم كه او شهيد شده است.

شب همان روز بدن پاك حاجي به عقب برگشت و من به قرارگاه فرماندهي كه در كنار جاده فتح بود رفتم. گمان مي كردم همه مطلع هستند اما وقتي به داخل قرارگاه رسيدم متوجه شدم كه هنوز خبر شهادت حاجي پخش نشده است. روز بعد متوجه شدم كه جنازه حاجي در اهواز به علت نداشتن هيچ نشانه اي مفقود شده است. من به همراه شهيد حاج عباديان و حاج آقا شيباني به اهواز رفتيم. علت مفقود شدن جنازه حاج همت نداشتن سر در بدن او بود.

چند روز قبل از شهادت حاج عباديان مسئول تداركات لشكر يك دست لباس به حاجي داده بود و ما از روي همان لباس توانستيم حاجي را شناسايي كنيم و پيكر مطر ايشان را به تهران بفرستيم. پس از فروكش كردن درگيريها به دو كوهه و از آنجا هم براي تشييع جنازه شهيد همت به تهران رفتيم. پس از تشييع در تهران جنازه شهيد همت را بردند به زادگاهش«قمشه»- شهر رضاي سابق- و در آنجا به خاك سپردند. البته در بهشت زهرا نيز قبري به يادبود او بنا كردند»
https://taghribnews.com/vdcb5zbazrhbgap.uiur.html
نام شما
آدرس ايميل شما
کد امنيتی