تاریخ انتشار۳۱ خرداد ۱۳۸۹ ساعت ۱۴:۳۸
کد مطلب : 634
شهید چمران

سردار پر افتخار اسلام

چمران از قلب بيروت سوخته و خراب تا قله هاي بلند كوههاي جبل عامل و در مرزهاي ‏فلسطين اشغال شده از خود قهرمانيهاي بسياري به يادگار گذاشته و هميشه در ‏قلب محرومين و مستضعفين شيعه جاي گرفته است.‏
سردار پر افتخار اسلام
دكتر مصطفي چمران در سال ۱۳۱۱ در تهران، خيابان پانزده خرداد متولد شد. وي ‏تحصيلات خود را در مدرسه انتصاريه، نزديك پامنار، آغاز كرد و در دارالفنون و البرز دوران ‏متوسطه را گذراند؛ سپس در دانشكده فني دانشگاه تهران ادامه تحصيل داد و در ‏سال ۱۳۳۶ در رشته الكترومكانيك فارغ التحصيل شد. چمران يك سال به تدريس در ‏دانشكده فني پرداخت. وي در همه دوران تحصيل شاگرد اول بود. در سال ۱۳۳۷ با ‏استفاده از بورس تحصيلي شاگردان ممتاز به آمريكا اعزام شد و پس از تحقيقات ‏علمي در جمع معروف ترين دانشمندان جهان در كاليفرنيا ومعتبرترين دانشگاه آمريكا - ‏بركلي - با ممتاز ترين درجه علمي موفق به اخذ مدرك دكتراي الكترونيك و فيزيك ‏پلاسما گرديد.‏


فعاليتهاي اجتماعي

دكتر مصطفي چمران از ۱۵ سالگي در درس تفسير قرآن مرحوم آيت الله طالقاني، در ‏مسجد هدايت، و در درس فلسفه و منطق استاد شهيد مرتضي مطهري و بعضي از ‏اساتيد ديگر شركت مي كرد و از اولين اعضاي انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه ‏تهران بود. در مبارزات سياسي دوران مصدق از مجلس چهاردهم تا ملي شدن صنعت ‏نفت شركت داشت. بعد از كودتاي ننگين ۲۸ مرداد و سقوط دولت دكتر مصدق در لواي ‏يك گروه سياسي سخت ترين مبارزه ها و مسئوليتهاي او عليه استبداد و استعمار ‏شروع شد و تا زمان مهاجرت از ايران، بدون خستگي و با همه قدرت خود، عليه نظام ‏طاغوتي شاه جنگيد و خطرناك ترين مأموريتها را در سخت ترين شرايط با پيروزي به ‏انجام رسانيد.‏

چمران با بورس شاگرد اولی در دانشگاه تهران برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت و ‏‏همچنان در دوره‌های کارشناسی ارشد (رشته الکتریسیته) دردانشگاه تگزاس ای اند ‏‏ام و دکتری (رشته فیزیک پلاسما و الکترونیک) در دانشگاه برکلی شاگرد اول بود.‏

چمران در یک شرکت بزرگ آمریکایی به نام بل که روی پروژه‌های علمی قمر مصنوعی ‏‏فعالیت داشت استخدام و تا تیرماه ۱۳۴۴ (۱۹۶۷) که به همراه دوستانش به خاور ‏‏میانه رفت، در این شرکت فعالیت داشت. چمران از شاگردان آیت‌الله طالقانی در ایران ‏‏و از اعضای بنیانگذار نهضت آزادی خارج از کشور بود. در آمریکا با همکاری ابراهیم ‏‏یزدی برای اولین بار انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا را پایه ریزی کرد و از مؤسسین ‏‏انجمن اسلامی دانشجویان ایرانی در کالیفرنیا بود. به دلیل این فعالیتها، بورس ‏‏تحصیلی شاگرد ممتازی وی از سوی رژیم شاه قطع می‌شود.‏
مصطفی چمران‏

در سال ۱۹۶۲ (۱۳۴۱)، پس از فارغ التحصیل شدن با خانواده خود به نیوجرسی ‏‏منتقل شد. تدارک اعتراضات و بسیج دانشجویان در جلوی ‏سازمان ملل در نیویورک ـ ‏در جلوی کاخ سفید در واشینگتن و همچنین سفارت ایران ‏در شهر واشینگتن و سایر ‏کنسولگری‌ها در شهرهای شیکاگو ـ نیویورک ـ ‏سانفرانسیسکـو در جهت اعتراض به ‏وضعیت سیاسی ـ اجتماعی ایران بخش ‏عمده‌ای از تلاش و فعالیت‌هایش در این ‏سال‌ها است.‏

ماجرای بست نشستن در عبادتگاه سازمان ملل بدین قرار است: در سازمان ملل، ‏‏محلی به عنوان معبد طراحی گردیده که نه مسجد است نه کلیسا؛ صرفاً عبادتگاه ‏‏است. اتاقی است بزرگ و ساده که به صورت یک اتاق آرام و فضایی روحانی طراحی ‏‏شده و بازدیدکنندگان بعضاً در این محل لحظاتی توقف کرده و با خود خلوت و به نیایش ‏‏درونی می‌پردازند. دوازده نفر از ایرانیان طبق قرار قبلی در این محل حاضر شده و ‏‏اصطلاحاً بست می‌نشینند. پس از چند دقیقه توجه مأمورین به این نفرات که بیش از ‏‏حد معمول در محل عبادتگاه توقف کرده‌اند جلب می‌شود. مامورین خواستار خروج این ‏‏نفرات از عبادتگاه می‌شوند. جمع متحصن خواستار ملاقات با دبیر کل سازمان ملل ‏‏می‌شوند که با مخالفت مأمورین روبرو می‌شوند.‏

از طرفی دیگر، عده‌ای از اعضاء ‏جبهه ملی و دانشجویان هم در خارج از ساختمان ‏تجمع کرده و پلاکاردها و بیانیه‌هایی ‏به زبان انگلیسی در اعتراض به شاه و هیئت ‏حاکمه ایران بین توریست‌ها و مردم توزیع ‏می‌کنند. خبر تحصن ایرانیان در محل ‏سازمان ملل خبرنگاران را به آنجا می‌کشاند. ‏مأمورین که از خروج متحصنین ناامید ‏می‌شوند گارد مخصوص را آورده و دست و پای ‏آنها را گرفته، کشان کشان از سازمان ‏ملل بیرون می‌برند و خبرنگاران خارجی و ‏تلویزیون‌های سراسری آمریکـا از این صحنه ‏فیلمبرداری می‌کنند.‏

چمران در آمريكا، با همكاري بعضي از دوستانش، براي اولين بار انجمن اسلامي ‏دانشجويان آمريكا را پايه ريزي كرد و از موسسين انجمن دانشجويان ايراني در ‏كاليفرنيا و از فعالين انجمن دانشجويان ايراني در آمريكا به شمار مي رفت كه به دليل ‏اين فعاليتها، بورس تحصيلي شاگرد ممتازي وي از سوي رژيم شاه قطع مي شود. او ‏پس از قيام خونين ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ و سركوب ظاهري مبارزات مردم مسلمان به ‏رهبري امام خميني (ره) دست به اقدامي جسورانه و سرنوشت ساز مي زند و به ‏همراهي بعضي از دوستان مؤمن و همفكر، رهسپار مصر مي شود و مدت دو سال در ‏زمان عبد الناصر سخت ترين دوره هاي چريكي و پارتيزاني را مي آموزد و به عنوان ‏بهترين شاگرد اين دوره شناخته شده و فوراً مسئوليت تعليم چريكي مبارزان ايراني را ‏بر عهده مي گيرد.‏

وي به علت برخورداري از بينش عميق مذهبي، از ملي گرايي وراي اسلام، گريزان بود ‏و وقتي در مصر مشاهده نمود كه جريان ناسيوناليسم عربي باعث تفرقه مسلمين ‏مي شود، به جمال عبد الناصر اعتراض كرد. ناصر ضمن پذيرش اين اعتراض گفت كه ‏جريا ن ناسيوناليسم عربي آنقدر قوي است كه نمي توان به راحتي با آن مقابله كرد. ‏چمران نيز با تأسف تأكيد مي كند كه ما هنوز نمي دانيم كه بيشتر اين تحريكات از ‏ناحيه دشمن براي ايجاد تفرقه در بين مسلمانان است. از آن پس به چمران و يارانش ‏اجازه داده مي شود تا در مصر نظرات خود را بيان كنند.‏


حضور در لبنان

بعد از وفات عبد الناصر، ايجاد پايگاه چريكي مستقل براي تعليم مبارزان ايراني، ضرورت ‏پيدا مي كند، از اين رو دكتر چمران رهسپار لبنان مي شود تا چنين پايگاهي را ايجاد ‏كند.‏

او به كمك امام موسي صدر، رهبر شيعيان لبنان، حركت محرومين و سپس جناح ‏نظامي آن، سازمان «امل» را بر اساس اصول و مباني اسلامي پي ريزي مي نمايد. ‏اين سازمان درميان توطئه ها و دشمني هاي چپ و راست، با تكيه بر ايمان به خدا و ‏با اسلحه شهادت، خط راستين اسلام انقلابي را پياده كرده، در معركه هاي مرگ و ‏حيات به آغوش گرداب خطر فرو مي رود و در طوفانهاي سهمناك سرنوشت، به ‏استقبال شهادت مي تازد و پرچم خونين تشيع را در برابر جبار ترين ستمگران روزگار، ‏صهيونيزم اشغالگر و همدستان خونخوار آنها، راستگرايان فالانژ، به اهتزاز در مي آورد.‏

چمران از قلب بيروت سوخته و خراب تا قله هاي بلند كوههاي جبل عامل و در مرزهاي ‏فلسطين اشغال شده از خود قهرمانيهاي بسياري به يادگار گذاشته وهميشه در قلب ‏محرومين و مستضعفين شيعه جاي گرفته است. شرح اين مبارزات افتخار آميز با ‏قلمي سرخ و به شهادت خون پاك شهداي لبنان، بر كف خيابانهاي داغ و بر دامنه ‏كوههاي مرزي اسرائيل براي ابد ثبت گرديده است.‏

او در لبنان، در کنار امام موسی صدر، به فعالیت‌های فرهنگی و چریکی می‌پردازد و ‏مدیریت مدرسه صنعتی جبل عامل را به عهده می‌گیرد. تأسیس پایگاه چریکی ‏مستقل برای تعلیم مبارزان ایرانی در لبنان، از دیگر اهداف چمران بوده‌است. چمران در ‏لبنان، به کمک امام موسی صدر، «حرکةالمحرومین» و سپس جناح نظامی آن، ‏سازمان «امل» را پایه گذاری می‌کند.از سال ۱۹۷۱ که به جنوب لبنان آمده بود، ‏کلاسهائی برای درسهای ایدئولوژیک اسلامی به سبک انجمن‌های اسلامی ‏دانشجویان به راه انداخت. از هر دهی یک یا دو نفر از معلمین مسلمان را انتخاب کرد ‏که مجموعاً حدود ۱۵۰ نفر می‌شدند؛ هفته‌ای یک بار به مدرسه می‌آمدند و جلساتی ‏اسلامی برپا می‌شد که امام موسی، شیخ مهدی شمس الدین، سید محمدحسین ‏فضل‌الله و رجال دیگر سخنرانی می‌کردند و بعد خودش وارد بحث می‌شد و یک ‏سلسله دروس ایدئولوژیک بیان می‌کرد. همین افراد بودند که اولین هسته‌های ‏سازمان «حرکت المحرومین» در جنوب را تشکیل دادند. او در بیروت نیز نظیر این اقدام ‏را انجام داد.‏

هنگامی که منطقه شیعه نشین «نبعه» توسط فالانژها محاصره شده بود، چمران در ‏مأموریتی خطرناک، سوار بر زره پوشی از ارتش لبنان، خود را به داخل منطقه محاصره ‏شده می‌رساند. در میان راه فالانژیستها زره پوش را متوقف می‌کنند و می‌خواهند ‏درب آن را باز کنند که چمران از داخل دستگیره در را محکم می‌گیرد و آنها فکر می‌کنند ‏در قفل است و وقتی از شیشه کوچک به داخل نگاه می‌کنند او خود را پنهان می‌کند؛ ‏آنها نیز با تصور اینکه کسی داخل نیست منصرف می‌شوند.‏

چمران پس از سه روز ماندن در نبعه تصمیم به مراجعت می‌گیرد. برای بازگشت زره ‏پوشی نبود؛ لذا با ارمنیها تماس می‌گیرد؛ ارمنیها در قبال گرفتن پول شیعیان را به ‏بیروت می‌رساندند و اکثریت آنها در میان راه به اسارت می‌افتادند و کشته می‌شدند. ‏چمران با اتومبیل، همراه سه نفر ارمنی، وارد منطقه فالانژیستها می‌شود و در پست ‏ایست و بازرسی فالانژها با استفاده از پاسپورت یک شخص فرانسوی که شباهتی به ‏چمران داشته، شروع به صحبت به زبان فرانسه با مأمورین می‌کند و بدین ترتیب از ‏محاصره آنها خارج می‌شود.‏

او گزارشی از وضعیت وخیم شیعیان جنگ زده «نبعه» به امام موسی صدر می‌دهد. ‏امام موسی صدر با دوستی در فرانسه تماس گرفته و طلب مساعدت می‌نماید؛ او نیز ‏با سازمان پزشکان بدون مرز تماس برقرار می‌کند و اکبپی متشکل از چهار پزشک ‏فرانسوی به همراه سه پرستار عازم نبعه می‌شوند. چمران مجدداً همراه با اکیپ ‏فرانسوی عازم نبعه می‌شود که در میان راه اتومبیل آنها را به رگبار می‌بندند و سوراخ ‏سوراخ می‌کنند. چمران عشق و ارادت عجیبی به امام موسی صدر داشت و از ‏یادداشتهایش این امر کاملاً هویداست.‏


چمران و انقلاب اسلامي ايران

دكتر چمران با پيروزي انقلاب اسلامي بعد از ۲۱ سال هجرت، به وطن باز مي گردد. ‏همه تجربيات انقلابي و علمي خود را در خدمت انقلاب مي گذارد. خاموش و آرام ولي ‏فعالانه و قاطعانه به سازندگي مي پردازد و همه تلاش خود را صرف تربيت اولين ‏گروههاي پاسداران انقلاب در سعد آباد مي كند. سپس در شغل معاونت نخست ‏وزيري، روز و شب خود را به خطر مي اندازد تا سريع تر مسأله كردستان را فيصله ‏دهد.او در قضيه فراموش ناشدني « پاوه » قدرت ايمان و اراده آهنين و شجاعت و فدا ‏كاري خود را بر همگان ثابت مي كند.‏

پس از اين جرايانات، فرمان انقلابي امام خميني (ره) صادر شد. فرماندهي كل قوا را ‏به دست گرفت و به ارتش فرمان داد تا در ۲۴ ساعت خود را به پاوه برساند و ‏فرماندهي منطقه نيز به عهده دكتر چمران واگذار شد.‏

رزمندگان از جان گذشته انقلاب، اعم از سرباز و پاسدار به حركت در آمدند وبا تكيه بر ‏همه تجارب انقلابي، ايمان، فداكاري، شجاعت، قدرت رهبري و برنامه ريزي دكتر ‏چمران به شكوهمند ترين قهرمانيها دست يافتند و در عرض ۱۵ روز همه شهر ها و ‏راهها و مواضع استراتژيك كردستان را به تصرف درآوردند. بدين ترتيب كردستان از خطر ‏حتمي نجات يافت و مردم مسلمان كرد با شادي و شعف به استقبال اين پيروزي ‏شتافتند.‏

گردنه قلعه حصار، بین راه ارومیه و سرو، توسط جدایی طلبانی اشغال شده بود و ‏نیروهای ژاندارمری و داوطلب محلی پس از دادن تلفات زیاد عقب نشینی کرده بودند؛ ‏وی در اولین حرکت نظامی خود به همراه فلاحی، فرمانده نیروی زمینی ارتش، در ‏حالی که کلاشینکوف به دست گرفته بود و پیشاپیش نیروهای نظامی حرکت می‌کرد ‏و راه را برای عبور تانکها باز می‌نمود، در پاکسازی گردنه مزبور شرکت کرد و یاغیان را ‏پراکنده نمودند.‏

در ناآرامی‌های مریوان از طرف دولت موقت به مأموریت رفت و مدت ده روز در آنجا ماند ‏و پس از برگزاری جلسات متعدد برای بازگشت امنیت به منطقه و حاکمیت دولت ‏مرکزی با بزرگان شهر به توافق رسید. در جنگ کردستان، گروهی از زبده ترین تکاوران ‏ارتش او را همراهی می‌کردند. آنها از تاکتیک ویژه‌ای سود می‌جستند و به جای آن که ‏با پیشقراولان دشمن مواجه شوند، با هلیکوپتر در قلب پایگاه‌های دشمن فرود ‏می‌آمدند و آنها را تار و مار می‌کردند.‏

اوج شهرت چمران در واقعه خونین پاوه بود که همراه با تیمسار فلاحی، در زیر باران ‏گلوله، خود را به محاصره افکند. شهر پاوه به دست شورشیان افتاده بود و تنها خانه ‏پاسداران و پاسگاه ژاندارمری مقاومت می‌کردند. در این حادثه، با پخش پیام حضرت ‏امام از رسانه‌ها که ارتش و پاسداران را به پاوه فراخوانده بود، آشوبگران پا به فرار ‏گذاشتند و چمران در تعقیب بقایای آنها، شهر به شهر، تا سردشت پیش رفت و ‏شهرهای بزرگ کردستان مثل مهاباد، بانه، سقز و بوکان را آزاد نمود.‏

از حوادث دردناکی که در پاوه اتفاق افتاد، سقوط هواپیمای فانتوم، قتل عام مجروحین ‏در بیمارستان شهر به دست محاصره کنندگان و برخورد هلیکوپتر ۲۱۴ حامل مجروحین ‏به کوه بود که چمران از آن با تلخی فراوان و یک حادثه «دیوانه کننده» یاد می‌کرد.‏

دكترمصطفي چمران بعد از اين پيروزي بي نظير و بازگشت به تهران از طرف بنيانگذار ‏جمهوري اسلامي ايران، امام خميني (ره)، به وزارت دفاع منصوب گرديد. وي در پست ‏جديد، براي تغيير و تحول ارتش، به يك سلسله برنامه هاي وسيع بنيادي دست زد كه ‏پاكسازي ارتش و پياده كردن برنامه هاي اصلاحي از اين قبيل است.‏

شهيد چمران در اولين دوره انتخابات مجلس شوراي اسلامي، از سوي مردم تهران به ‏نمايندگي انتخاب شد و تصميم داشت در تدوين قوانين و نظام جديد انقلابي، بخصوص ‏در ارتش، حداكثر سعي و تلاش خود را بكند تا ساختار گذشته ارتش را تغيير دهد. وي ‏در يكي از نيايشهاي خود بعد ازانتخاب نمايندگي مردم در مجلس شوراي اسلامي، ‏اينسان خدا را شكر مي گويد: « خدايا، مردم آنقدر به من محبت كرده اند و آنچنان مرا ‏از باران لطف و محبت خود سرشار كرده اند كه به راستي خجلم و آنقدر خود را كوچك ‏مي بينم كه نميتوانم از عهده آن به در آيم. تو به من فرصت ده، توانايي ده تا بتوانم از ‏عهده برايم و شايسته اين همه مهر و محبت باشم.»‏

چمران سپس به نمايندگي حضرت امام (ره) در شوراي عالي دفاع منصوب شد و ‏مأموريت يافت تا به طور مرتب گزارش كار ارتش را ارائه نمايد.‏

پس از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران، دوران حماسه ساز و پرتلاش ديگري ‏آغاز مي شود. دكتر چمران در آن دوران نمونه كامل ايثار، شجاعت و در عين فروتني و ‏كار مداوم و بدون سر و صدا و فقط براي رضاي خدا بود. او بعد از حمله ناجوانمردانه ‏ارتش صدام به مرزهاي ايران و يورش سريع آنها به شهر ها و روستا ها و مردم بي ‏دفاع، نتوانست آرام بگيرد و به خدمت امام امت رسيد و با اجازه ايشان و به همراه ‏مقام معظم رهبري، آيت الله خامنه اي كه در آن زمان نماينده ديگر امام در شوراي ‏عالي دفاع و نماينده مردم تهران در مجلس شوراي اسلامي بود، به اهواز رفت. از ‏آنجايي كه او هميشه خود را در گرداب خطر مي افكند و هراسي از مرگ نداشت، از ‏همان بدو ورود دست بكار شد و در شب اول حمله چريكي اي را عليه تانكهاي دشمن ‏كه تا چند كيلومتري شهر اهواز پيشروي كرده بودند، آغاز كرد.‏

مصطفي چمران گروهي از رزمندگان داوطلب را به گردخود جمع كرد وبا تربيت و ‏سازماندهي آنان، ستاد جنگهاي نامنظم را در اهواز تشكيل داد. اين گروه كمكم قوت ‏گرفت و منسجم شد و خدمات زيادي انجام داد. ايجاد واحد مهندسي فعال براي ستاد ‏جنگهاي نامنظم يكي از اين برنامه ها بود، كه به كمك آن جاده هاي نظامي به سرعت ‏و در نقاط مختلف ساخته شد و با نصب پمپ هاي آب در كنار رود كارون و احداث يك ‏كانال به طول حدود بيست كيلومتر و عرض يكصد متر در مدتي كوتاه، آب كارون را به ‏طرف تانكهاي دشمن روانه ساخت، بطوري كه آنها مجبور شدند چند كيلومتري عقب ‏نشيني كنند و سدي عظيم مقابل خود بسازند. اين عمل فكر تسخير اهواز را براي ‏هميشه از سردشمنان به دور كرد.‏

يكي ديگر از كارهاي مهم و اساسي او از همان روزهاي اول، ايجاد هماهنگي بين ‏ارتش، سپاه و نيروهاي داوطلب مردمي بود كه در منطقه حضور داشتند. بازده اين ‏حركت و شيوه جنگ مردمي و هماهنگي كامل بين نيروهاي موجود، تاكتيك تقريباً ‏جديد جنگي بود. چيزي كه ابر قدرتها قبلاً فكر آن را نكرده بودند. متأسفانه اين ‏هماهنگي در خرمشهر به وجود نيامد و نيروهاي مردمي تنها ماندند. او تصميم داشت ‏به خرمشهر برود ولي به علت خطر سقوط جدي اهواز، موفق نشد ولي چندين بار ‏نيروهايي بين دويست تا يك هزار نفر را سازماندهي كرده و به خرمشهر فرستاد. آنان ‏به كمك ديگر برادران خود توانستند در جنگي نا برابر مقابل حملات پياپي دشمن تا ‏مدتها مقاومت كنند.‏

پس از يأس دشمن از تسخير اهواز، رژيم بعث عراق سخت به فتح سوسنگرد دل ‏بسته بود تا روياي قادسيه را تكميل كند و براي دومين بار به آن شهر مظلوم حمله ‏كرد و سه روز تانكهاي حزب بعث شهر را در محاصره گرفتند. روز سوم تعدادي از آنها ‏توانستند به داخل شهر راه يابند. گزارش مهر همچنين مي افزايد : دكتر چمران از ‏محاصره تعدادي از ياران و رزمندگان شجاع خود در آن شهر سخت بر آشفته بود، با ‏فشار و تلاش خود ومقام معظم رهبري، ارتش را آماده ساخت كه براي اولين بار دست ‏به يك حمله خطرناك وحماسه آفرين و نابرابر بزنند و خود نيز نيروهاي مردمي و سپاه ‏پاسداران را در كنار ارتش سازمان دهي كرد و با نظامي نو و شيوه اي جديد از جانب ‏جاده اهواز سوسنگرد به دشمن يورش بردند.‏

شهيد چمران پيشاپيش يارانش، به شوق كمك و ديدار برادران محاصره شده در ‏سوسنگرد، به سوي اين شهر مي شتافت كه در محاصره تانكهاي دشمن قرار گرفت. ‏او ساير رزمندگان را به سوي ديگري فرستاد تا نجات يابند وخود را به حلقه محاصره ‏دشمن انداخت؛ در اين هنگام بود كه نبرد سختي در گرفت؛ نيروهاي كماندوي دشمن ‏از پشت تانكها به او حمله كردند و او نيز در مصاف با دشمن متجاوز، از نقطه اي به ‏نقطه ديگر و از سنگري به سنگرديگر مي رفت. كماندوهاي دشمن او را به زير رگبار ‏گلوله هاي خود گرفته بودند، تانكها به سوي او تير اندازي مي كردند و او شجاعانه و ‏بدون هراس از انبوه دشمن و آتش شديد آنها سريع، چابك، به آتش آنها پاسخ گفته و ‏هر لحظه سنگر خود را تغيير مي داد.‏

در اين درگيري همرزم چمران به شهادت رسيد و اويك تنه به نبرد خود ادامه مي داد و ‏به سوي دشمن حمله مي برد. تا آنكه در حين « رقصي چنين در ميانه ميدان» از ‏دوقسمت پاي چپ زخمي شد. با پاي زخمي بر يك كاميون عراقي حمله برد و به ‏غنيمت گرفت. او به كمك جوان چابك ديگري كه خود را به مهلكه رسانده بود به داخل ‏كاميون نشست واز دايره محاصره خارج شد.‏

دكتر چمران با همان كاميون خود را به بيمارستاني در اهواز رسانيد و بستري شد. اما ‏بيش از يك شب در بيمارستان نماند وبعد از آن به مقر ستاد جنگهاي نا منظم رفت و ‏دوباره با پاي زخمي و دردمند به كار خود پرداخت. حتي در همان شبي كه در ‏بيمارستان بستري بود، جلسه مشورتي فرماندهان نظامي (تيمسار شهيد فلاحي، ‏فرمانده لشگر۹۲، شهيد كلاهدوز، مسئولين سپاه و سرهنگ محمد سليمي كه ‏رئيس ستاد او بود)، استاندار خوزستان و نماينده امام در سپاه پاسداران (شهيد ‏محلاتي) در كنار تخت او در بيمارستان تشكيل شد.او در همان حال و همان شب ‏پيشنهاد حمله به ارتفاعات الله اكبر را مطرح كرد.‏

شهيد چمران به رغم اسرار و پيشنهاد مسئولين و دوستانش، حاضر به ترك اهواز و ‏ستاد جنگهاي نا منظم و حركت به تهران براي معالجه نشد. تمام مدت را در همان ‏ستاد گذراند، در كنار بسترش و در مقابلش نقشه هاي نظامي منطقه، مقدار ‏پيشروي دشمن و حركت نيروهاي خودي نصب شده بود و او كه قدرت و ياراي به ‏جبهه رفتن نداشت، دائماً به آنها مي نگريست و مرتب طرحهاي جالب و پيشنهاد ‏هاي سازنده در زمينه هاي مختلف نظامي، مهندسي و حتي فرهنگي ارائه مي داد.‏

چمران پس از زخمي شدن، اولين بار براي ديدار با امام امت و بيان گزارش عازم تهران ‏شد. به حضور امام رسيد و حوادثي را كه اتفاق افتاده بود و شرح مختصر عمليات و ‏پيشنهادهاي خود را ارائه داد. حضرت امام (ره) نيز پدرانه و با ملاطفت خاصي ‏رهنمودهاي لازم را ارائه مي داد.‏

دكتر چمران از سكون و عدم تحركي كه در جبهه ها وجود داشت دائماً رنج مي برد و ‏تلاش مي كرد كه باارائه پيشنهادها و برنامه هاي ابتكاري حركتي بوجود آورد. او اصرار ‏داشت كه هرچه زودتر به تپه هاي الله اكبر و سپس به بستان حمله شود و خود را به ‏تنگ چزابه كه نزديكي مرز است رسانده تا ارتباطات شمالي و جنوبي نيروهاي عراقي ‏و مرز پيوسته آنان قطع شود. به گزارش مهر بالاخره در سي و يكم ارديبهشت ماه ‏‏۱۳۶۰، با يك حمله هماهنگ و برق آسا ارتفاعات الله اكبر فتح شد كه پس از پيروزي ‏سوسنگرد بزرگ ترين پيروزي تا آن زمان بود.‏


محرم ماه شهادت و پیروزی سوسنگرد‏

پس از یأس دشمن از تسخیر اهواز، صدام سخت به فتح سوسنگرد دل‏بسته بود تا ‏رویای قادسیه را تکمیل کند و برای دومین‏بار به آن شهر مظلوم حمله کرد و سه روز ‏تانک‏های او شهر را در محاصره گرفتند و روز سوم تعدادی از آنان توانستند به داخل ‏شهر راه یابند.‏

دکتر چمران که از محاصره تعدادی از یاران و رزمندگان شجاع خود در آن شهر سخت ‏برآشفته بود، ‌با فشار و تلاش فراوان خود و آیت‏الله خامنه‏ای، ارتش را آماده ساخت که ‏برای اولین‏بار دست به یک حمله خطرناک و حماسه‏‏آفرین نابرابر بزند و خود نیز ‏نیروهای مردمی و سپاه پاسداران را در کنار ارتش سازماندهی کرد و با نظمی نو و ‏شیوه‏ای جدید از جانب جاده اهواز- سوسنگرد به دشمن یورش بردند.‏

شهیدچمران پیشاپیش یارانش، به شوق کمک و دیدار برادران محاصره شده در ‏سوسنگرد، به سوی این شهر می‏شتافت که در محاصره تانک‏های دشمن قرار گرفت. ‏او سایر رزمندگان را به سوی دیگری فرستاد تا نجات یابند و خود را به حلقة‌ محاصره ‏دشمن انداخت؛ چون آنجا خطر بیشتر بود و او همیشه به دامان خطر فرو می‏رفت. در ‏این هنگام بود که نبرد سختی درگرفت؛ نیروهای کماندوی دشمن از پشت تانک‏ها به ‏او حمله کردند و او همچون شیری در میدان، در مصاف با دشمن متجاوز از نقطه‏ای به ‏نقطه‏ای دیگر و از سنگری به سنگری دیگر می‏رفت. کماندوهای دشمن او را زیر رگبار ‏گلوله خود گرفته بودند، تانک‏ها به سوی او تیراندازی می‏کردند و او شجاعانه بدون ‏هراس از انبوه دشمن و آتش شدید آنها سریع، چابک، برافروخته و شادان از شوق ‏شهادت در رکاب حسین(ع) و در راه حسین(ع).‏

در روز قبل از تاسوعا، به آتش آنها پاسخ گفته و هر لحظه سنگر خود را تغییر می‏داد. ‏در همین اثناء، هم‏رزم باوفایش به شهادت رسید و او یک‏تنه به نبرد حسین‏گونه خود ‏ادامه می‏داد و به سوی دشمن حمله می‏برد. هرچه تنور جنگ گرم‏تر کی‏شد و آتش ‏حمله بیشتر زبانه می‏کشید، چهره ملکوتی او، این مرد راستین خدا و سرباز ‏حسین(ع)، گلگون‏تر وشوق به شهادتش افزون‏تر می‏شد تا آنکه در حین «رقص چنین ‏میانه میدان» از دو قسمت پای چپ زخمی شد. خون گرم او با خاک کربلای خوزستان ‏درهم آمیخت و نقشی زیبا از شجاعت و عشق به شهادت و تلاش خالصانه در راه خدا ‏آفرید و هنوز هم گرمی قطرات خون او گرمی‏بخش رزمندگان باوفای اسلام و سرخی ‏خونش الهام‏بخش پیروزی نهایی و بزرگ آنان است.‏

با پای زخمی بر یک کامیون عراقی حمله برد. سربازان صدام از یورش این شیر میدان ‏گریخته و او به کمک جوان چابک دیگری که خود را به مهلکه رسانده بود، به داخل ‏کامیون نشست و با لبانی متبسم، دیگران را نوید پیروزی می‏داد.‏

خبر زخمی شدن سردار پرافتخار اسلام، در نزدیکی دروازه سوسنگرد، شور و هیجانی ‏آمیخته با خشم و اراده و شجاعت در یاران او و سایر رزمندگان افکند که بی‏محابا به ‏پیش تاختند و شهر قهرمان و مظلوم سوسنگرد و جان چند صد تن رزمنده مؤمن را از ‏چنگال صدامیان نجات بخشیدند. دکتر چمران با همان کامیونی که خود را به ‏بیمارستانی در اهواز رسانید و بستری شد، اما بیش از یک شب در بیمارستان نماند و ‏بعد از آن به مقر ستاد جنگ‏های نامنظم و دوباره با پای زخمی و دردمند به ارشاد ‏یاران وفادار خود پرداخت. جالب اینجا بود که در همان شبی که در بیمارستان بستری ‏بود، جلسه مشورتی فرماندهان نظامی (تیمسار شهیدفلاحی، فرمانده لشگر ۹۲، ‏شهید کلاهدوز، مسئولین سپاه و سرهنگ محمد سلیمی که رئیس ستاد او بود)، ‏استاندار خوزستان و نماینده امام در سپاه پاسداران (شهیدمحلاتی) در کنار تخت او در ‏بیمارستان تشکیل شد و درهمان حال و همان شب، پیشنهاد حمله به ارتفاعات ‏الله‏کبر را مطرح کرد.‏


آغاز حرکت مجدد‏

به رغم اصرار و پیشنهاد مسئولین و دوستانش، حاضر به ترک اهواز و ستاد جنگ‏های ‏نامنظم و حرکت به تهران برای معالجه نشد و تمام مدت را در همان ستاد گذراند، در ‏حالی که در کنار بسترش و در مقابلش نقشه‏های نظامی منطقه، مقدار پیشروی ‏دشمن و حرکت نیروهای خودی نصب شده بود و او که قدرت و یارای به جبهه رفتن ‏نداشت، دائماً به آنها می‏نگریست و مرتب طرح‏های جالب و پیشنهادات سازنده در ‏زمینه‏های مختلف نظامی، مهندسی و حتی فرهنگی ارائه می‏داد. کم‏کم زخم‏های ‏پای او التیام می‏یافت و او دیگر نمی‏توانست سکون را تحمل کند و با چوب زیربغل به پا ‏خاست و بازهم آماده رفتن به جبهه شد.‏

به دنبال نبرد بیست و هشتم صفر (پانزدهم دی‏ماه ۵۹) که منجر به شکست ‏قسمتی از نیروهای ماشد و فاجعه هویزه به بار آمد، دیگر تاب نشستن نیاورد، تعدادی ‏از رزمندگان شجاع و جان بر کف را از جبهه فرسیه انتخاب کرد و با چند هلیکوپتر که ‏خود فرماندهی آنها را بر عهده داشت، با همان چوب زیربغل دست به عملی ‏بی‏سابقه و انتحاری زد. او در حالی که از درد ناشی از جراحات جنگ به خود می‏پیچید ‏و از ناراحتی می‏خروشید، آماده حمله به نیروهای پشت جبهه و تدارکاتی دشمن در ‏جاده جفیر به طلایه شد که به خاطر آتش شدید دشمن، هلیکوپترها نتوانستند از سد ‏آتش آنها از منطقه هویزه بگذرند و حمله هوایی دشمن هلیکوپترها را مجبور به ‏بازگشت ساخت که وی از این بازگشت سخت ناراحت و عصبانی بود.‏


دیدار امام امت‏

بالاخره در اسفند ماه ۵۹ چوب زیربغل را نیز کنار گذاشت و با کمی ناراحتی راه ‏می‏رفت و همراه با هم‏رزمانش از یکایک جبهه‏های نبرد در اهواز دیدن کرد.‏

پس از زخمی شدن، ‌اولین‏بار، برای دیدار با امام امت و عرض گزارش عازم تهران شد. ‏به حضور امام رسید و حوادثی را که اتفاق افتاده بود و شرح مختصر عملیات و ‏پیشنهادات خود را ارائه داد. امام امت(ره) پدرانه و با ملاطفت خاصی به سخنانش ‏گوش می‏داد، او و همه رزمندگان را دعا می‏کرد و رهنمودهای لازم را ارائه می‏داد.‏

دکتر چمران از سکون و عدم تحرکی که در جبهه‏ها وجود داشت دائماً رنج می‏برد و ‏تلاش می‏کرد که با ارائه پیشنهادات و برنامه‏های ابتکاری حرکتی بوجود آورد و اغلب ‏این حرکت‏ها را توسط رزمندگان شجاع و جان‏برکف ستاد نیز عملی می‏ساخت. او ‏اصرار داشت که هرچه زودتر به تپه‏های الله‏اکبر و سپس به بستان حمله شود و خود ‏را به تنگ چزابه که نزدیکی مرز است، رسانده تا ارتباط شمالی و جنوبی نیروهای ‏عراقی و مرز پیوسته آنان قطع شود. بالاخره در سی‏ویکم اردیبهشت ماه سال ‏شصت، با یک حملة‌ هماهنگ و برق‏آسا، ارتفاعات الله‏اکبر فتح شد که پس از پیروزی ‏سوسنگرد بزرگترین پیروزی تا آن زمان بود. شهید چمران به همراه رزمندگان شجاع ‏اسلام در زمره اولین کسانی بود که پای به ارتفاعات الله‏اکبر گذاشت؛ درحالی که ‏دشمن زبون هنوز در نقاطی مقاومت می‏کرد. او و فرمانده شجاعش ایرج رستمی، دو ‏روز بعد، با تعدادی از جان برکفان و یاران خود توانستند با فداکاری و قدرت تمام ‏تپه‏های شحیطیه (شاهسوند) را به تصرف درآوردند، درحالی که دیگران در هاله‏ای از ‏ناباوری به این اقدام جسورانه می‏نگریستند.‏

پس از پیروزی ارتفاعات الله‏اکبر، اصرار داشت نیروهای ما هرچه زودتر، قبل از اینکه ‏دشمن بتواند استحکاماتی برای خود ایجاد کند، به سوی بستان سرازیر شوند که این ‏کار عملی نشد و شهیدچمران خود طرح تسخیر دهلاویه را با ایثار و گذشت و فداکاری ‏جان بر کف ستاد جنگ‏های نامنظم و به فرماندهی ایرج رستمی عملی ساخت.‏

فتح دهلاویه، در نوع خود عملی جسورانه و خطرناک و غرورآفرین بود. نیروهای مؤمن ‏ستاد پلی بر روی رودخانه کرخه زدند، پلی ابتکاری و چریکی که خود ساخته بودند. از ‏رودخانه عبور کردند و به قلب دشمن تاختند و دهلاویه را به یاری خدای برگ فتح ‏کردند. این اولین پیروزی پس از عزل بنی‏صدر از فرماندهی کل قوا بود که به عنوان ‏طلیعه پیروزی‏های دیگر به حساب آمد.‏

در سی‏ام خردادماه سال شصت، یعنی یک‏ماه پس از پیروزی ارتفاعات الله‏اکبر، در ‏جلسه فوق‏العاده شورایعالی دفاع در اهواز با حضور مرحوم آیت‏الله اشراقی شرکت و ‏از عدم تحرک وسکون نیروها انتقاد کرد و پیشنهادات نظامی خود، از جمله حمله به ‏بستان را ارائه داد.‏

این آخرین جلسه شورایعالی دفاع بود که شهیدچمران در آن شرکت داشت و فردای ‏آن روز، روز غم‏انگیز و بسیار سخت و هولناکی بود.‏


به سوی قربانگاه‏

در سحرگاه سی‏ویکم خردادماه شصت، ایرج رستمی فرمانده منطقه دهلاویه به ‏شهادت رسید و شهید دکترچمران به شدت از این حادثه افسرده و ناراحت بود. غمی ‏مرموز همه رزمندگان ستاد، بخصوص رزمندگان و دوستان رستمی را فرا گرفته بود. ‏دسته‏ای از دوستان صمیمی او می‏گریستند و گروهی دیگر مبهوت فقط به هم ‏می‏نگریستند. از در و دیوار، ‌از جبهه و شهر، بوی مرگ و نسیم شهادت می‏وزید و ‏گویی همه در سکوتی مرگبار منتظر حادثه‏ای بزرگ و زلزله‏ای وحشتناک بودند.‏

شهیدچمران، یکی دیگر از فرماندهانش را احضار کرد و خود او را به جبهه برد تا در ‏دهلاویه به جای رستمی معرفی کند و در لحظه حرکت وی، یکی از رزمندگان با ‏سادگی و زیبایی گفت: «همانند روز عاشورا که یکایک یاران حسین(ع) به شهادت ‏رسیدند، عباس علمدار او (رستمی) هم به شهادت رسید و اینک خود او همانند ظهر ‏عاشورای حسین(ع) آماده حرکت به جبهه است.»‏

همة‌ اطرافیانش هنگام خروج از ستاد با او وداع می‏کردند و با نگاه‏های اندوه‏بار تا آنجا ‏که چشم می‏دید و گوش می‎‏شنید، او و همراهانش را دنبال می‏کردند و غمی مرموز ‏و تلخ بر دلشان سنگینی می‏کرد.‏

دکتر چمران، شب قبل در آخرین جلسه مشورتی ستاد، یارانش را با وصایای ‏بی‏سابقه‏ای نصیحت کرده بود و خدا می‏داند که در پس چهره ساکت و آرام ملکوتی او ‏چه غوغا و چه شور و هیجانی از شوق رهایی، رستن از غم و رنج‏ها، شنیدن دروغ و ‏تهمت‏ها و دم‏برنیاوردن‏ها و از شوق شهادت برپا بود. چه بسیار یاران باوفای او به ‏شهادت رسدیه بودند و اینک او خود به قربانگاه می‏رفت. سال‏ها یاران و تربیت‏شدگان ‏عزیزش در مقابل چشمانش و در کنارش شهید شدند و او آنها را بر دوش گرفت و خود ‏در اشتیاق شهادت سوخت، ولی خدای بزرگ او را در این آزمایش‏های سخت محک ‏می‏زد و می‏آزمود، او را هر چه بیشتر می‏گداخت و روحش را صیقل می‏داد تا قربانی ‏عالیتری از خاکیان را به ملائک معرفی نماید و بگوید: انی اعلم مالاتعلمون. «من ‏چیزهایی می‏دانم که شما نمی‏دانید.»‏

به طرف سوسنگرد به راه افتاد و در بین راه مرحوم آیت‏الله اشراقی و شهید تیمسار ‏فلاحی را ملاقات کرد. برای آخرین‏بار یکدیگر را بوسیدند و بازهم به حرکت ادامه داد تا ‏به قربانگاه رسید. همه رزمندگان را در کانالی پشت دهلاویه جمع کرد، شهادت ‏فرمانده‏شان، ایرج رستمی را به آنها تبریک و تسلیت گفت و با صدایی محزون و گرفته ‏از غم فقدان رستمی، ولی نگاهی عمیق و پرنور و چهره‏ای نورانی و دلی والامال از ‏عشق به شهادت و شوق دیدار پروردگار، گفت: «خدا رستمی را دوست داشت و برد ‏و اگر ما را هم دوست داشته باشد، می‏برد.»‏

خداوند ثابت کرد که او را دوست می‏دارد و چه زود او را به سوی خود فراخواند.‏


شهادت

سخنش تمام شد، با همه رزمندگان خداحافظی و دیده‏بوسی کرد، به همه سنگرها ‏سرکشی نمود و در خط مقدم، در نزدیک‏ترین نقطه به دشمن، پشت خاکریزی ایستاد ‏و به رزمندگان تأکید کرد که از این نقطه که او هست، دیگر کسی جلوتر نرود، چون ‏دشمن به خوبی با چشم غیرمسلح دیده می‏شد و مطمئناً دشمن هم آنها را دیده ‏بود. آتش خمپاره که از اولین ساعات بامداد شروع شده بود و علاوه بر رستمی ‏قربانی‏های دیگری نیز گرفته بود، باریدن گرفت و دکتر چمران دستور داد رزمندگان به ‏سرعت از کنارش متفرق شوند واز هم فاصله بگیرند. یارانش از او فاصله گرفتند و هر ‏یک در گودالی مات و مبهوت در انتظار حادثه‏ای جانکاه بودند که خمپاره‏ها در اطراف او ‏به زمین خورد و با اصابت یکی از خمپاره‏های صدامیان، یکی از نمونه‏های کامل ‏انسانی که مایة‌ مباهات خداوند است، یکی از شاگردان متواضع علی(ع) و ‏حسین(ع)، یکی از عارفان سالک راه حق و حقیقت و یکی از ارزشمندترین انسان‏های ‏علی‏گونه و یکی از یاران باوفای امام‏خمینی(ره) از دیار ما رخت بربست و به ملکوت ‏اعلی پیوست.‏

ترکش خمپاره دشمن به پشت سر دکتر چمران اصابت کرد و ترکش‏های دیگر صورت و ‏سینه دو یارش را که در کنارش ایستاده بودند، شکافت و فریاد و شیون رزمندگان و ‏دوستان و برادران باوفایش به آسمان برخاست. او را به سرعت به آمبولانس رساندند. ‏خون از سرش جاری بود و چهره ملکوتی و متبسم و در عین‏حال متین و محکم و موقر ‏آغشته به خاک و خونش، با آنکه عمیقاً سخن‏ها داشت، ولی ظاهراً دیگر با کسی ‏سخن نگفت و به کسی نگان نکرد. شاید در آن اوقات، همانطوری که خود آرزو کرده ‏بود، حسین(ع) بر بالینش بود و او از عشق دیدار حسین(ع) و رستن از این دنیای پر از ‏درد و پیوستن به روح، به زیبایی، به ملکوت اعلی و به دیار مصفای شهیدان، فرصت ‏نگاهی و سخنی با ما خاکیان را نداشت.‏

در بیمارستان سوسنگرد که بعداً به نام شهید دکترچمران نامیده شد، کمک‏های اولیه ‏انجام شد و آمبولانس به طرف اهواز شتافت، ولی افسوس که فقط جسم بی‏جانش ‏به اهواز رسید و روح او سبکبال و با کفنی خونین که لباس رزم او بود، به دیار ملکوتیان ‏و به نزد خدای خویش پرواز کرد و ندای پروردگار را لبیک گفت که: «ارجعی الی ربک ‏راضیه مرضیه»‏

از شهادت انسان‏ساز سردار پرافتخار اسلام، این فرزند هجرت و جهاد و شهادت و ‏اسوه حرکت و مقاومت، نه تنها مردم اهواز و خوزستان بلکه امت مسلمان ایران و ‏شیعیان محروم لبنان به پا خاستند و حتی ملل مستضعف و زاده دنیا غرق در حسرت ‏و ماتم گردیدند.‏

امواج خروشان مردم حق‏شناس ما، خشمگین از این جنایت صدام و اندوهبار و ‏اشک‏آلود،‌ پیکر پاک او را در اهواز و تهران تشییع کردند که «انالله و انّاالیه راجعون.»‏

بلی، این‏چنین زندگی سراسر تلاش و مبارزه خالصانه و عارفانه در راه خدای او آغاز ‏گشت و این‏چنین در کربلای خوزستان در جهاد و نبرد رویاروی علیه باطل، حسین‏گونه ‏به خاک شهادت افتاد و به ملکوت اعلی عروج کرد و به آرزوی دیرین خود که قربانی ‏شدن عاشقانه در راه خدا بود، نایل گشت. خدایش رحمت کند و او را با حسین(ع) و ‏شهدای کربلا محشور گرداند.‏

در سي ام خرداد ماه ۱۳۶۰ يعني يك ماه پس از پيروزي ارتفاعات الله اكبر، چمران در ‏جلسه فوق العاده شوراي عالي دفاع در اهواز با حضور مرحوم آيت الله اشراقي ‏شركت و از عدم تحرك و سكون نيروهاانتقاد كرد و پيشنهاد هاي نظامي خود را از ‏جمله حمله به بستان را ارائه داد. اين آخرين جلسه شوراي عالي دفاع بود كه در آن ‏شركت داشت و فرداي آن روز، روز غم انگيز و بسيار سخت و هولناكي بود.‏

در سحر گاه سي و يكم خرداد ۱۳۶۰، ايرج رستمي فرمانده منطقه دهلاويه به ‏شهادت رسيد و شهيد دكتر چمران بشدت از اين حادثه افسرده و ناراحت بود. غمي ‏مرموز همه رزمندگان ستاد، بخصوص رزمندگان و دوستان رستمي را فرا گرفته بود. ‏شهيد چمران، يكي ديگر از فرماندهانش را احضار كرد و خود، او را به جبهه برد تا در ‏دهلاويه به جاي رستمي معرفي كند. در لحظه حركت، يكي از رزمندگان با سادگي و ‏زيبايي گفت: « همانند روز عاشورا كه يكايك ياران حسين (ع) به شهادت رسيدند، ‏عباس علمدار او(رستمي) هم به شهادت رسيد و اينك خود او آماده حركت به جبهه ‏است.»‏

بطرف سوسنگرد به راه افتاد و در بين راه مرحوم آيت الله اشراقي و شهيد تيمسار ‏فلاحي را ملاقات كرد. براي آخرين بار همديگر را ديدند وبه حركت ادامه دادند تا اينكه ‏به قربانگاه رسيدند.‏

چمران همه رزمندگان را در كانالي پشت دهلاويه جمع كرد، شهادت فرمانده شان را ‏به آنها تبريك و تسليت گفت و با صدايي محزون و گرفته از غم فقدان رستمي، ولي ‏نگاهي عميق و پر نور و چهره اي نوراني و دلي مالا مال از عشق به شهادت و شوق ‏ديدار پروردگار گفت: «خدا رستمي را دوست داشت و برد و اگرخدا ما را هم دوست ‏داشته باشد، مي برد.»‏

خداوند ثابت كرد كه او را نيز دوست دارد و به سوي خود فرا خواند. چمران در آن ‏منطقه در حين سركشي به مناطق و خطوط مقدم بر اثر اثابت تركش خمپاره هاي ‏دشمن به شهادت رسيد.‏



یکصد خاطره از شهید دکتر چمران‏

‏۱) نشسته بود زار زار گریه می کرد. همه جمع شده بودند دورمان. چه می دانستم ‏این جوری می کند؟ می گویم "مصطفی طوریش نیس. من ریاضی رد شدم. برای من ‏ناراحته." کی باور می کند؟‏

‏۲) ریاضیش خیلی خوب بود. شب ها بچه ها را جمع می کرد کنار میدان سرپولک ‏؛پشت مسجد به شان ریاضی درس می داد. زیر تیر چراغ برق.‏

‏۳) شب های جمعه من را می برد مسجد ارک. با دوچرخه می برد. یک گوشه می ‏نشست و سخن رانی گوش می داد. من می رفتم دوچرخه سواری.‏

‏۴) پدرمان جوراب بافی داشت. چرخ جوراب بافیش یک قطعه داشت که زود خراب می ‏شد و کار می خوابید. عباس قطعه را باز کرد و یکی از رویش ساخت. مصطفی هم ‏خوشش آمد و یکی ساخت. افتادن به تولید انبوه یک کارخانه کوچک درست کردند. پدر ‏دیگر به جای جوراب،لوازم یدکی چرخ جوراب بافی می فروخت.‏

‏۵) مدیر دبستان با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که حیف است مصطفی در آن ‏جا بماند. خواستش و به ش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدی نامی که مدیر آن ‏جاست صحبت کند. البرز دبیرستان خوبی بود،ولی شهریه می گرفت.دکتر چند سؤال ‏ازش پرسید. بعد یک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفی جواب ها را کامل ‏ننوشته بود که دکتر گفت "پسر جان تو قبولی. شهریه هم لازم نیست بدهی."‏

‏۶) تومار بزرگ درست کرد و بالایش درشت نوشت:"صنعت نفت در سرتاسر کشور باید ‏ملی شود" گذاشتش کنار مغازه ی بابا مردم می آمدند و امضا می کردند.‏

‏۷) سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند. سرامتحان، ‏چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده، بالاترین نمره.‏

‏۸) درس ترمودینامیک ما با یک استاد سخت گیر بود. آخر ترم نمره ش از امتحان شد ‏هفده و نیم و از جزوه چهار. همان جزوه را بعدا چاپ کردند. در مقدمه اش نوشته بود ‏‏"این کتاب در حقیقت جزوه ی مصطفی چمران است در درس ترمودینامیک."‏

‏۹) یک اتاق را موکت کردند. اسمش شد نمازخانه.ماه اول فقط خود مصطفی جرأت ‏داشت آنجا نماز بخواند. همه از کمونیست ها می ترسیدند.‏

‏۱۰) بورس گرفت. رفت آمریکا. بعد از مدت کمی شروع کرد به کارهای سیاسی ‏مذهبی. خبر کارهایش به ایران می رسید. از ساواک پدر را خواستند و به ش گفتند ‏‏"ما ترمی چهارصد دلار به پسرت پول نمی دهیم که برود علیه ما مبازه کند." پدر گفت ‏‏"مصطفی عاقل و رشیده. من نمی توانم در زندگیش دخالت کنم" بورسیه اش را قطع ‏کردند. فکر می کردند دیگر نمی تواند درس بخواند، برمی گردد.‏

‏۱۱) می خواستیم هیأت اجرایی کنگره دانش جویان را عوض کنیم. به انتخابات فقط ‏چند روز مانده بود. ما هم که تبلیغات نکرده بودیم. درست قبل از انتخابات، مصطفی ‏رفت و صحبت کرد. برنده شدیم.‏

‏۱۲) چند بار رفته بود دنبال نمره اش. استاد نمره نمی داد. دست آخرگفت "شما نمره ‏گرفته ای، ولی اگر بروی، آزمایشگاه نیروی بزرگی از دست می دهد." خودش می ‏خندید. می گفت "کارم تمام شده بود. نمره ام را نگه داشته بود پیش خودش که من ‏هم بمانم"‏

‏۱۳) بعد از کشتار پانزده خرداد نشست و حسابی فکر کرد. به این نتیجه رسید که ‏مبارزه ی پارلمانی به نتیجه نمی رسد و باید برود سلاح دست بگیرد. بجنگد.‏

‏۱۴) باهم از اوضاع ایران و درگیری های سیاسی حرف می زدیم.نمی دانستیم چه ‏کار می شود کرد. بدمان نمی آمد برگردیم، برویم دانشکده ی فنی، تدریس کنیم. ‏چمران بالاخره به نتیجه رسید. برایم پیغام گذاشته بود "من رفتم.آنجا یک سکان ‏دارهست." و رفت لبنان.‏

‏۱۵) ما عضو انجمن اسلامی دانشگاه بودیم. خبر شدیم در لبنان سمیناری درباره ‏شیعیان برگزار کرده اند. پِیش را گرفتیم تا فهمیدیم آدمی به اسم چمران این کار را ‏کرده است. یک چمران هم می شناختیم که می گفتمد انجمن اسلامی ما را راه ‏انداخته. فهمیدیم این دو نفر یکی اند. آمریکا را ول کردیم و رفتیم لبنان.‏

‏۱۶) کلاس عرفان گذاشته بود. روزی یک ساعت. همه را جمع می کرد و مثنوی ‏معنوی می خواند و برایشان به عربی ترجمه می کرد. عربی بلد نبودم، اما هرجور بود ‏خودم را می رساندم به کلاس. حرف زدنش را خیلی دوست داشتم.‏

‏۱۷) چپی ها می گفتند "جاسوس آمریکاست. برای ناسا کار می کند." راستی ها ‏می گفتند "کمونیسته." هر دو برای کشتنش جایزه گذاشته بودند. ساواک هم یک ‏عده را فرستاده بود ترورش کنند. یک کمی آن طرف تر دنیا، استادی سرکلاس می ‏گفت "من دانشجویی داشتم که همین اخیرا روی فیزیک پلاسما کار می کرد."‏

‏۱۸) اوایل که آمده بود لبنان، بعضی کلمه های عربی را درست نمی گفت. یک بار ‏سرکلاس کلمه ای را غلط گفته بود. همه ی بچه ها همان جور غلط می گفتند. می ‏دانستند و غلط می گفتند. امام موس می گفت "دکتر چمران یک عربی جدیدی توی ‏این مدرسه درست کرد."‏

‏۱۹) بعضی شب ها که کاش کمتر بود، می رفت به بچه ها سر بزند. معمولا چند ‏دقیقه می نشست، از درس ها می پرسید و بعضی وقت ها با هم چیزی می ‏خوردند. همه شان فکر می کردند بچه ی دکترند. هر چهارصد و پنجاه تایشان.‏

‏۲۰) اسم چمران معروف تر از خودش بود. وقتی عکسش رسید دست اسرائیلی ها، ‏با خودشان فکر کردند "این همان یارو خبر نگاره نیست که می آمد از اردوگاه ما گزارش ‏بگیرد؟" آن ها هم برای سرش جایزه گذاشتند.‏

‏۲۱) چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده، وقتی از این ده به ده دیگر می رفتیم، می ‏دید که بچه ای کنار جاده نشسته و دارد گریه می کند. ماشین را نگه می داشت، ‏پیاده می شد و می رفت بچه را بغل می کرد. صورتش را با دستمال پاک می کرد و او ‏را می بوسید. بعد هم راه بچه شروع می کرد به گریه کردن. ده دقیقه، یک ربع، شاید ‏هم بیش تر.‏

‏۲۲) ماهی یک بار، بچه های مدرسه جمع می شدند و می رفتند زباله های شهر را ‏جمع می کردند. دکتر می گفت "هم شهر تمیز می شود، هم غرور بچه ها می ریزد."‏

‏۲۳) جنوب لبنان به اسم دکتر مصطفی می شناختندش. می گفتند "دکتر مصطفی ‏چشم ماست، دکتر مصطفی قلب ماست."‏

‏۲۴) من نفر دومی بودم که تنها گیرش آوردم. تنها راه می رفت؛بدون اسلحه. گفتم ‏‏"من پول گرفته م که تو رو بکشم." چیزی نگفت. گفتم "شنیدی؟". گفت "آر ه." دروغ ‏می گفت. اصلا حواسش به من نبود. اگر مجبور نبودم فرار کنم، می ماندم ببینم این ‏یارو ایرانیه چه جور آدمی است.‏

‏۲۵) دکتر شعرها را می خواند و یاد دعای ائمه می افتاد. می خواست نویسنده اش را ‏ببیند. غاده دعا زیاد بلد بود. پیغام دادند که دکتر مصطفی مدیر مدرسه ی جبل عامل ‏می خواهد ببیندم، تعجب کردم. رفتم. یک اتاق ساده و یک مرد خوش اخلاق. وقتی ‏که دیگر آشنا شدیم، فهمیدم دعاهایی که من می خوانم، در زندگی معمولی او وجود ‏دارد.‏

‏۲۶) گفتند "دکتر برای عروس هدیه فرستاده" به دو رفتم دم ِ در و بسته را گرفتم. ‏بازش کردم. یک شمع خوش گل بود. رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا آویزان کردم و ‏برگشتم پیش مهمان ها ؛یعنی که این ها را مصطفی فرستاده. چه کسی می فهمید ‏مصطفی خودش را برایم فرستاده؟‏

‏۲۷) وای که چقدر لباسش بد ترکیب بود. امیدوار بودم برای روز عروسی حداقل یک ‏دست لباس مناسب بپوشد که مثلا آبروداری کنم. نپوشید. با همان لباس آمد. می ‏دانستم که مصطفی مصطفی است.‏

‏۲۸) به پسر ها می گفت شیعیان حسین، و به ما شیعیان زهرا. کنارهم که بودیم، ‏مهم نبود که پسر است کی دختر. یک دکتر مصطفی می شناختیم که پدر همه مان ‏بود، و یه دشمن که می خواستیم پدرش را در بیاوریم.‏

‏۲۹) به این فکر افتاده بودم بیایم ایران. دکتر یک طرح نظامی دقیق درست کرد. مهمات ‏و تجهیزات را آماده کردم. یک هواپیما لازم داشتیم که قرار شد از سوریه بگیریم. دوروز ‏مانده به آمدنمان، خبر رسید انقلاب پیروز شده.‏

‏۳۰) گفته بود "مصطفی!من از تو هیچ انتظاری ندارم الا این که خدا را فراموش نکنی." ‏بیست و دو سال پیش گفته بود؛ همان وقت که از ایران آمدم. چه قدر دلم می خواهد ‏به ش بگویم یک لحظه هم خدا را فراموش نکردم.‏

‏۳۱) آن وقت ها که دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش. ازش حساب ‏می بردم. یک روز رفتم خانه شان ؛ دیدم پیش بند بسته، دارد ظرف می شوید. با ‏دخترم رفته بودم. بعد از این که ظرف ها را شست. آمد و با دخترم بازی کرد. با همان ‏پیش بند.‏

‏۳۲) وقتی دید چمران جلویش ایستاده، خشکش زد. دستش آمد پائین و عقب عقب ‏رفت. بقیه هم رفتند. دکتر وقتی شنیده بود شعار می دهند "مرگ برچمران" آمده بود ‏بیرون رفته بود ایستاده بود جلویشان. شاید شرم کردند، شاید هم ترسیدند و رفتند.‏

‏۳۳) ما سه نفر بودیم، با دکتر چهار نفر. آن ها تقریبا چهارصد نفر. شروع کردند به ‏شعار دادن و بد و بی راه گفتن. چند نفر آمدند که دکتر را بزنند. مثلا آمده بودیم ‏دانشگاه سخن رانی. از در پشتی سالن آمدیم بیرون. دنبالمان می آمدند. به دکتر ‏گفتیم "اجازه بده ادبشان کنیم." گفت "عزیز، خدا این ها را زده." دکتر را که سوار ‏ماشین کردیم، چند تا از پر سر و صداهاشان را گرفتیم آوردیم ستاد. معلوم نشد دکتر ‏از کجا فهمیده بود. آمد توی اتاق. حسابی دعوامان کرد. نرسیده برگشتیم و ‏رساندیمشان دانشگاه، با سلام و صلوات.‏

‏۳۴) وقتی جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه. نه توی مجلس بند می شد نه ‏وزارت خانه. رفت پیش امام. گفت "باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها ‏خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پیش بیاید." برگشت و همه را جمع کرد. ‏گفت "آماده شوید همین روزها راه می افتیم". پرسیدیم "امام؟" گفت"دعامان کردند."‏

‏۳۵) دنبال یک نفر می گشتیم که بتواند نیروهای جوان را سازمان دهی کند، که سر و ‏کله چمران پیدا شد. قبول کرد. آمد ایلام. یک جلسه ی آشنایی گذاشتیم و همه چیز ‏را سپردیم دست خودش. همان روز، بعد از نماز شروع کرد. اول تیراندازی و پرتاب ‏نارنجک را آموزش داد، بعد خنثا کردن مین.صبح فردا زندگی در شرایط سخت شروع ‏شده بود.‏

‏۳۶) حدود یک ماه برنامه اش این بود؛ صبح تا شب سپاه و برنامه ریزی، شب ها شکار ‏تانک. بعد از ظهرها، اگر کاری پیش نمی آمد، یک ساعتی می خوابید.‏

‏۳۷) تلفنی به م گفتند "یه مشت لات و لوت اومده ن، می گن می خوایم بریم ستاد ‏جنگ های نامنظم." رفتم و دیدم. ردشان کردم. چند روز بعد، اهواز، با موتورسیکلت ‏ایستاده بودند کنار خیابان. یکیشان گفت"آقای دکتر خودشون گفتن بیاین." می پریدند؛ ‏از روی گودال، رود، سنگر. آرپی جی زن ها را سوار می کردند ترک موتور، می پریدند. ‏نصف بیش ترشان همان وقت ها شهید شدند.‏

‏۳۸) از در آمد تو. گفت "لباسای نظامی من کجاست؟ لباسامو بیارین." رفت توی ‏اتاقش، ولی نماند. راه افتاده بود دور اتاق. شده بود مثل وقتی که تمرین رزم تن به تن ‏می داد. ذوق زده بود. بالاخره صبح شد و رفت. فکر کردیم برگردد، آرام می شود. چه ‏آرام شدنی! تا نقشه ی عملایت را کامل کند. نیروها را بفرستد منطقه، نه خواب ‏داشت نه خوراک. می گفت "امام فرموده ن خودتون رو برسونید کردستان." سریک ‏هفته، یک هواپیما نیرو جمع کرده بود.‏

‏۳۹) اگر کسی یک قدم عقب تر می ایستاد و دستش را دراز می کرد، همه می ‏فهمیدند بار اولش است آمده پیش دکتر. دکتر هم بغلش می کرد و ماچ و بوسه ی ‏حسابی. بنده ی خدا کلی شرمنده می شد و می فهمید چرا بقیه یا جلو نمی آیند، ‏یا اگر بیایند صاف می روند توی بغل دکتر.‏

‏۴۰) مانده بودیم وسط نیروهای ضد انقلاب. نه جنگ کردن بلد بودیم، نه اسلحه ‏داشتیم. دکتر سر شب رفت شناسایی. کسی از جاش جم نخورد تا دکتر برگشت. ‏دم اذان بود.وضو که می گرفت، ازم پرسید"عزیزجان چه خبر؟ کسی چیزیش نشده؟"‏

‏۴۱) سر سفره، سرهنگ گفت "دکتر! به میمنت ورود شما یه بره زده ایم زمین." ‏شانس آوردیم چیزی نخورده بود و این هه عصبانی شد. اگر یک لقمه خورده بود که ‏دیگر معلوم نبود چه کار کند.‏

‏۴۲) اولین عملیاتمان بود. سرجمع می شدیم شصت هفتاد نفر. یعنی همه بچه های ‏جنگ های نامنظم. رفتیم جلو و سنگر گرفتیم.طبق نقشه. بعد فرمان آتش رسید. ‏درگیر شدیم. دوساعت نشده دشمن دورمان زد. نمی دانستیم در عملیات کلاسیک، ‏وقتی دشمن دارد محاصره می کند باید چه کار کرد. شانس آوردیم که دکتر به موقع ‏رسید.‏

‏۴۳) خوردیم به کمین. زمین گیر شدیم. تیرو ترکش مثل باران می بارید. دکتر از جیپ ‏جلویی پرید پایین و داد زد "ستون رو به جلو." راه افتاد.چند نفر هم دنبالش. بقیه مانده ‏بودیم هاج و واج. پرسیدم "پس ما چه کارکنیم؟". دکتر از همان جا گفت "هر کی می ‏خواد کشته نشه، با ما بیاد." تیر و ترکش می آمد، مثل باران. فرق آن جا و این جا فقط ‏این بود که دکتر آنجا بود و همین کافی بود.‏

‏۴۴) تشییع آیت الله طالقانی بود. من و چند تا از مسئولین توی غسال خانه بودیم. در ‏را بسته بودند که جمعیت نیاید تو. دربان آمد، گفت "یکی آمده، می گه چمرانم. چه ‏کار کنم؟" با خودم گفتم "امکان ندارد." رفتیم دم در. خودش بود لاغر لاغر. کردستان ‏شلوغ بود آن روزها.‏

‏۴۵) گفت "سیزده روزه زن و بچه شون رو گذاشته ن و اومده ن این جا، حقوق هم ‏نگرفته ن. من اصلا متوجه نبودم." سرش را گذاشته بود روی دیوار و گریه می کرد. ‏کلاه سبزها را می گفت. چند دقیقه پیش، یکیشان آمده بود پیش دکتر و گفته ‏بود"چون ما بی خبر آمده ایم، اگر اجازه بدهید، چند تا از بچه ها بروند، هم خبر بدهند، ‏هم حقوق های ما را بگیرند". گفتم "شما برای همین ناراحتید؟"‏

‏۴۶) کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر ؛ لباس پوشیدنشان، سلاح دست ‏گرفتنشان، حرف زدنشان. بعضی ها هم ریششان را کوتاه نمی کردند تا بیش تر ‏شبیه دکتر بشوند. بعدا که پخش شدیم جاهای مختلف، بچه ها را از روی همین چیز ‏ها می شد پیدا کرد. یا مثلا از این که وقتی روی خاک ریز راه می روند نه دولا می ‏شوند، نه سرشان را می دزدند. ته نگاهشان را هم بگیری، یک جایی آن دوردست ها ‏گم می شود.‏

‏۴۷) ایستاده بود زیر درخت. خبرآمده بود قرار است شب حمله کنند. آمدم بپرسم چه ‏کار کنیم. زل زده بود به یک شاخه ی خالی.گفتم "دکتر، بچه ها می گن دشمن آماده ‏باش داده." حتی برنگشت. گفت "عزیز بیا ببین چه قدر زیباست." بعد همان طور که ‏چشمش به برگ بود، گفت "گفتی کی قراره حمله کنند؟".‏

‏۴۸) – دکتر نیست. همه پادگان را گشتیم، نبود. شایعه شد دکتر را دزدیده اند. ‏نارنجک و اسلحه برداشتیم رفتیم شهر. سرظهر توی مسجد پیدایش کردیم. تک و تنها ‏وسط صف نماز جماعت سنی ها. فرمان ده پادگان از عصبانیت نمی توانست چیزی ‏بگوید. پنج ماه می شد که ارتش درهای پادگان را روی خودش قفل کرده بود، برای ‏حفظ امنیت.‏

‏۴۹) شب دکتر آماده باش داد. حرکت کردیم سمت اهواز. چند کیلومتر قبل از شهر ‏پیاده شدیم. خبر رسید لشکر ۹۲ زمین گیر شده. عراقی ها دارند می رسند اهواز. ‏دکتر رفت شناسایی. وقتی برگشت، گفت"همین جا جلوشان را می گیریم. از این ‏دیگر نباید جلوتر بیایند." ما ده نفر بودیم، ده تا تانک زدیم و برگشتیم. عراقی ها خیال ‏کرده بودند از دور با خمپاره می زنندشان. تانک ها را گذاشتند و رفتند.‏

‏۵۰) تانک دشمن سرش را انداخته پایین، می آید جلو. نه آرپی جی هست، نه آرپی ‏جی زن. یک نفر دولا دولا خودش را می رساند به تانک، می پرد بالا، یک نارنجک می ‏اندازد توی تانک، برمی گردد. دکتر خوش حال است. یادشان به خیر ؛ پنج نفر بودند. ‏دیگر با دست خالی هم تانک می زدند.‏

‏۵۱) موقع غذا سرو کله عرب ها پیدا می شد ؛ کاسه و قابلمه به دست، منتظر. دکتر ‏گفته بود "اول به آنها بدهید، بعد به ما. ما رزمنده ایم، عادت داریم. رزمنده باید بتواند ‏دو سه روز دوام بیاورد."‏

‏۵۲) وقتی کنسروها را پخش می کرد، گفت "دکتر گفته قوطی ها شو سالم نگه ‏دارین." بعد خودش پیداش شد، با کلی شمع. توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و ‏محکمش کردیم که نیفتد. شب قوطی ها را فرستادیم روی اروند.عراقی ها فکر کرده ‏بودند غواص است، تا صبح آتش می ریختند.‏

‏۵۳) گفتم "دکتر جان، جلسه رو می ذاریم همین جا، فقط هواش خیلی گرمه. این ‏پنکه هم جواب نمی ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داریم، اگه یکیش را ‏بذاریم این اتاق...".گفت "ببین اگه می شه برای همه ی سنگرا کولر بذارید، بسم ا... ‏آخریش هم اتاق من."‏

‏۵۴) بلند گفت "نه عزیز جان، نه. عقب نشینی نه. اگر قرار باشد یک جایی بایستیم و ‏بمیریم، همین جا می مانیم و می میریم." کسی نمرد. وقتی برگشتیم، یک نفر ‏دستش ترکش خورده بود، یک نفر هم دوتا آرپی جی غنیمت برداشته بود.‏

‏۵۵) سر کلاس درس نظامی می گفت"اگر می خواهی به یک ارتش حمله کنی، باید ‏سه برابر تانک داشته باشی." صدایم کرد و گفت "عزیز، برو یه رگبار ببند اون جا و بیا." ‏رفتم، دیدم یک دنیا تانک خوابیده. صدا می کردم، می بستندم به گلوله. رگبار بستم و ‏آمدم. می گفت "عزیز رگبار که می بندی، طرف عصبی می شه و کسی که عصبی ‏بشه، نمی تونه بجنگه."‏

‏۵۶) تا آن وقت آرپی جی ندیده بودم. دکتر آرپی جی زدن به م یاد داد، خودش.‏

‏۵۷) ماکت هایم را کار گذاشتم. بد نشده بود. از دور به نظر می رسید موشک تاو ‏است. عراقی ها تادیدند، به ش شلیک کردند، تا یکی دو ساعت بعد که فهمیدند ‏قلابی است و بی خیال شدند. فکر این جایش را نمی کردند که من جای ماکت را با ‏موشک واقعی عوض کنم. تا دیدمش گفتم "دکتر جان، نقشه مان گرفت. هشت تا ‏تانک زدیم."‏

‏۵۸) از اهواز راه افتادیم ؛ دوتا لندرور. قبل از سه راهی ماشین اول را زدند. یک خمپاره ‏هم سقف ماشین ما را سوراخ کرد.و آمد تو، ولی به کسی نخورد. همه پریدیم پایین، ‏سنگر بگیریم. دکتر آخر از همه آمد. یک گل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش. ‏گفت "کنار جاده دیدمش. خوشگله؟"‏

‏۵۹) بیست و شش تا موشک خراب برگردانده بودند مقر. دکتر گفت "بگیرمشان، اگر ‏شد استفاده کنیم." گرفتیم، درست کردشان، استفاده کردیم؛ هر بیست و شش ‏تایش.‏

‏۶۰) تا از هلیکوپتر پیاده شدیم، من ترکش خوردم. دکتر برم گرداند توی هلی کوپتر و ‏دستور داد برگردیم عقب. وقتی رسیدیم، هوا تاریک شده بود. دکتر مانده بود وسط ‏دشمن. خلبان نمی توانست پرواز کند. تماس گرفتم تهران، خواستم چند تا فانتوم ‏بفرستند، منطقه را بمباران کنند.خدا خدا می کردم دکتر طوریش نشود.‏

‏۶۱) از خط که برگشتیم. مرخصی رد کردم و یک راست آمدم خانه. دل توی دلم نبود. ‏قبل از عملیات که زنگ زده بودم، دخترم مریض بود. حالش را پرسیدم، خوب بود. زنم ‏گفت "یک خانم عرب آمد دم در. گفت بچه را بردار برویم دکتر. دوا ها را هم خودش ‏گرفت."‏

‏۶۲) بلبل لاکردار معلوم نبود چه طور رفته آنجا. به هزار بدبختی رادیاتور را باز کردیم که ‏سالم بیاوریمش بیرون. دکتر این پا وآن پا می کرد تا بالاخره توانست دستش را ببرد ‏لای پره ها و بکشدش بیرون. نگهش داشت تا حالش جا بیاید. می خواند. قشنگ می ‏خواند.‏

‏۶۳) گفتم "دکتر، شما هرچی دستور می دی، هرچی سفارش می کنی، جلوی شما ‏می گن چشم، بعد هم انگار نه انگار. هنوز تسویه ی مارو نداده ن. ستاد رفته زیر ‏سؤال. می گن شما سلاح گم کرده ین..." همان قدر که من عصبانی بودم، او آرام ‏بود. گفت "عزیز جان، دل خور نباش. زمانه ی نابه سامانیه. مگه نمی گفتن چمران تل ‏زعتر را لو داده؟ حالا بذار بگن حسین مقدم هم سلاح گم کرده. دل خور نشو عزیز."‏

‏۶۴) هر هفته می آمد، یا حداکثر ده روز یک بار. از اول خط سنگر به سنگر می رفت. ‏بچه ها را بغل می کرد و می بوسید. دیگر عادت کرده بودیم.یک هفته که می ‏گذشت، دلمان حسابی تنگ می شد.‏

‏۶۵) آب کارون را منحرف کرده بود توی منطقه. باتلاق شده بود چه باتلاقی. عراقی ها ‏نمی توانستند بیایند جلو. هر بار همه که سد می زدند، یکی دوتا از بچه ها می رفتند ‏و می فرستادندش هوا.‏

‏۶۶) فکر می کردم بدنش مقاوم است که در آن هوای گرم اصلا آب نمی خورد. بعد از ‏اذان، وقتی دیدیم چه طوری آب می خورد، فهمیدیم چه قدر تشنه بوده.‏

‏۶۷) برای نماز که می ایستاد، شانه هایش را باز می کرد و سینه ش را می داد جلو. ‏یک بار به ش گفتم "چرا سر نماز این طورمی کنی؟" گفت "وقتی نماز می خوانی ‏مقابل ارشد ترین ذات ایستاده ای. پس باید خبردار بایستی و سینه ت صاف باشد."با ‏خودم می خندیدم که دکتر فکر می کند خدا هم تیمسار است.‏

‏۶۸) گیر کرده بودیم زیر آتش. یک آن بلند شدیم که فرار کنیم، دکتر رفت و من جا ‏ماندم. فرصت بعدی سرم را بلند کردم، دیدم دارد به سمت من می آید و یک موشک ‏به سمت او. خواستم داد بزنم، صدا در گلویم ماند. فکر کردم موشک نصفش کرده. ‏خاک که نشست، دیدم کجا پرت شده. سالم بود. با هم فرار کردیم.‏

‏۶۹) از فرمان دهی دستور دادند "پل را بزنید." همه ی بچه ها جمع شدند، چند گروه ‏داوطلب. دکتر به هیچ کدام اجازه نداد بروند. می گفت "پل زیر دید مستقیم است." ‏صبحی خبر آوردند پل دیگر نیست. رفتیم آن جا. واقعا نبود. گزارش دادند دکتر و ‏گروهش دیشب از کنار رود برمی گشتند می خندیدند و برمی گشتند.‏

‏۷۰) اصل ایده بود اصلا. لوله را دو تا سوراخ می گرد و می گفت "میخ بذارید این جا، ‏می شه خمپاره". می شد.‏

‏۷۱) ناهار اشرافی داشتیم ؛ ماست. سفره را انداخته و نینداخته، دکتر رسید. دعوتش ‏کردیم بماند. دست هاش را شست و نشست سر همان سفره.یکی می پرسید "این ‏وزیر دفاع که گفتن قراره بیاد سرکشی، چی شد پس؟"‏

‏۷۲) یک بند داد می زدم. گریه می کردم. کنترل خودم را از دست داده بودم. همه هم ‏نگران اسلحه ای بودند که دستم بود. دکتر رسید و یک کشیده ی محکم زد زیر ‏گوشم.فکر کنم تنها کشیده ای بود که توی عمرش به کسی زده بود.‏

‏۷۳) دکتر آرپی جی می خواست، نمی دادند. می گفتند دستور از بنی صدر لازم ‏است. تلفن کرده بود به مسئول توپ خانه. آن جا هم همان آش و همان کاسه. طرف ‏پای تلفن نمی دید دکتر از عصبانیت قرمز شده. فقط می شنید که "من از کجا بنی ‏صدر رو گیر بیارم مجوز بگیرم؟" رو کرد به من، گفت "برو آن جا آرپی جی بگیر. ندادند ‏به زور بگیر برو عزیز جان."‏

‏۷۴) نگاه می کرد به چشم هات و تو می شنیدی که حالا دیگر ما دوستیم، برادریم، با ‏هم کار می کنیم.با چشم هاش، صیغه ی برادری می خواند.‏

‏۷۵) گفت "سید، می ری رو جاده؟" گفتم "اگر شما امر کنید، می رم." جلو را نشان ‏داد و گفت "یک کوچه آن جاست، هفت کیلومتری. آن جا پناه بگیر ببینم چه می ‏شود." جاده توی تیررس بود. کلاه کاسکت را بالا می آوردی، می زدند. سوار شدیم و ‏رفتیم. گلوله می آمد. زیاد هم می آمد. تیز می رفتیم و صلوات می فرستادیم. کوچه ‏سر جایش بود آمدیم پایین و نشستیم، گریه کردیم.دکتر بی سیم زد "شروع کنید" ‏شروع کردیم. یک، دو، سه... چهار دهمی تانک فرمان دهی بود. موشکمان تمام شد. ‏صبر کردیم بقیه برسند.‏

‏۷۶) تصمیم گرفتم بروم پیشش، توی چشم هاش نگاه کنم و بگویم "آقا اصلا جبهه ‏مال شما. من می خوام برگردم." مگر می شد؟ یک هفته فکر کردم، تمرین کردم. ‏فایده نداشت. مثل همیشه، وقتی می رفتم و سلام می کردم، انگار که بداند ماجرا ‏چیست، می گفت "علیک السلام" و ساکت می ماند. دیگر نمی توانستم یک کلمه ‏حرف بزنم. لبخند می زد و می گفت "سید، دو رکعت نماز بخوان درست می شه."‏

‏۷۷) لاک پشته به موقع رسید، با یک قابلمه خشاب. می دانستم کار دکتر است، ‏نمی دانستم چه طور به ش فهمانده بود بیاید پیش من.‏

‏۷۸) بالاخره برگشتند، هشتاد و هشت نفر از نود نفر. قبل از ظهر بی سیم زدند که ‏‏"محاصره شدیم." دکتر به حسن نگاه کرد. حسن با همان نگاه گفت "چشم." ‏سرشب رسیدند آنجا. حسن چند نفر را فرستاد برای سازمان دهی، خودش و بقیه ‏هم سنگر گرفتند و شروع کردند راه باز کردن.عراقی ها هم هرچه آتش داشتند می ‏ریختند سرشان.نصفه شب دوباره بی سیم زدند. صدای بی سیم چی می لرزید ‏‏"دکتر! حسن شهید شده، بقیه هم همه شهید شده ن. چه کار کنیم؟"دکتر گفت ‏‏"حسن چهارده تا جون داره، هنوز چهارتاش مونده." بالاخره راه را باز کردند و همه ‏برگشتند. دکتر منتظرش بود. منتظر همه شان بود.‏

‏۷۹) کارمان همین بود؛ هرکدام یک نی بلند گرفته بودیم دستمان و موشک که می ‏آمد، با نی می زدیم به سیمش. بعدا برای هر کس تعریف می کردیم، خیال می کرد ‏شوخی می کنیم. انگار فقط دکتر بلد بود چه طور موشک کنترل شونده را منحرف کند.‏

‏۸۰) بولدوزرهای عراقی کانال می کندند. چند تا تانک مانده بوبدند پشتیبانی. دکتر به ‏م گفت "عزیز، بشمار این تانک ها را." گفتم "دوربین ندارم. یه آرپی جی دارم که ‏دوربین داره. گفت "با همون دوربین آرپی جیت شمار." تا بشمارم رفته بود. جلوتر، یک ‏عراقی ستون پنجمی گرفتیم و با خودمان بردیم. رسیدیم پشت تانک ها، وسط ‏دشمن. بی سر و صدا چهار تا تانک را فرستادیم هوا و برگشتیم.‏

‏۸۱) وقتی دکتر تیر خورد، همه ی بچه ها آمدنددیدنش. باور نمی کردند. می گفتند ‏دکتر رویین تن است. تصرف دارد روی گلوله ها. مسیرشان را عوض می کند. از این ‏حرف ها. دکتر وقتی شنید، خیلی خندید.‏

‏۸۲) وقتی پیغامش رسید، هرچه مهمات بود برداشتم و آمدم. چشمم که به چشمش ‏می افتاد، خجالت می کشیدم. بغلم کرد و اشکش سرازیر شد. اول نفهمیدم اشک ‏شوق است، یا ناراحتی. گفت "بچه ها دارند تلف می شوند، ما شده ایم وجه ‏المناقشه ی سیاسیون." با هم مهمات را بین نیروها تقسیم کردیم.‏

‏۸۳) گفت"ببین فلانی، من هم توی انگلیس دوره دیده م، هم توی آمریکا، هم توی ‏اسرائیل. خیلی جنگیده م. فرمان ده زیاد دیده م. دکتر چمران اولین فرماندهیه که ‏موقع جنگیدن جلوی نیروهاست و موقع غدا خوردن عقب صف."‏

‏۸۴) گفتم "شما حالتون خوش نیست. مریض شده ین."گفت "نه، خوبم." گفتم "تب ‏ولرز کرده ین؟" سرش را انداخت پایین. گفت "نه عزیز، گرسنه م." دو روز چیزی ‏نخورده بود. همه جا را دنبال غذا گشتم ؛ هیچی نبود، هیچی. یعنی یک ذره خرما یا ‏قند هم نبود. رفتم پیش خانمش. گفتم "این جا چیزی پیدانمی شود، بگذارید برویم ‏داخل شهر."گفت "نه." قایم شده بودم توی انبار. بغض کرده بودم و از گونی نان ‏خشک ها، جاهایی که کپک نداشت می شکستم و می گذاشتم توی سینی. گریه ‏ام بند نمی آمد.‏

‏۸۵) دستور این بود؛ یک تراورس، یک موتور برق و دو عدد لامپ. یک الاغ را با این ها ‏مجهز می کردیم و می فرستادیم پشت تپه. باید آتش تهیه شان را می دیدی. فکر ‏می کردیم اگر با این همه مهمات بهمان حمله می کردند، چه کار می کردیم.آن ها ‏هم لابد به این فکر می کردند که این تانک ها از کجا پیدایشان شده است.‏

‏۸۶) می گفتند "چمران همیشه توی محاصره است." راست می گفتند. منتها دشمن ‏مارا محاصره نمی کرد. دکتر نقشه ای می ریخت. می رفتیم وسط محاصره، محاصره ‏را می شکستیم و می آمدیم بیرون.‏

‏۸۷) سوسنگرد را ما آزاد کردیم. یعنی راستش خدا آزاد کرد؛ ما هم بودیم، دکتر هم ‏بود، ارتشی ها هم به موقع آمدند، آن ها هم بودند. نقشه را دکتر کشیده بود. ما از ‏جنوب شهر عملیات را شروع کردیم. بعد دکتر و نیروهایش رفتند سمت غرب. ‏قصدشان این بودکه تانک هارا دنبال خودشان بکشانند، موفق شدند.نیم ساعت بعد ‏یک پاکت سیگار رسید دست تیمسار فلاحی. رویش دست خط و امضای دکتر بود. ‏تیمسار یادداشت را که خواند دستور داد وارد عمل شوند. سوسنگردرا همان خدا آزاد ‏کرد.‏

‏۸۸) مریض شده بود بدجور. گفتم "دکتر چرا نمی ری تهران؟دوایی،دکتری؟" گفت ‏‏"عزیز جان، نفس این بچه ها خوبم می کند."‏

‏۸۹) به خانمِ دکتر می گفتم "زن نباید بعد از غروب پاشو از خونه بذاره بیرون." او هم ‏نمی رفت. یک روز از دکتر پرسید "شما اجازه نمی دهید بروم بیرون؟" دکتر گفت "چرا، ‏من راضیم." بازهم من نمی گذاشتم برود.‏

‏۹۰) چهل نفر می خواستندکه بروند پشت تپه ها، نگذارند دشمن نیروها را دور بزند. ‏گفته بودند ممکن است برگشتی نباشد. چهل و هفت نفر داوطلب شدند، با من چهل ‏و هشت نفر. مانده بودیم توی اتوبوس منتظرکه نفربر بیاید. نیامد. زیاد صبرکردیم، ‏خبری نشد. تلفن کردم به دکتر. خندید. خیلی خندید. گفت "کجایی تو؟ من فکرکردم ‏رفتی بهشت. زود برگرد." اتوبوس اشتباه رفته بود. عراق هم منطقه را زده بود، با ‏همه ی نیروهایش.‏

‏۹۱) پل زده بودیم، با تیوب کامیون. دکتر آمد و با جیپ از روی پلمان رد شد.و بعد ‏برگشت و بچه ها را یکی یکی بوسید. شصت و پنج نفر بودیم یا شصت و هفت تا، ‏درست خاطرم نیست.‏

‏۹۲) با خودش عهد کرده بود تا نیروی دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران. نه ‏مجلس می رفت، نه شورای عالی دفاع. یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود ‏گفت "به دکتر بگو بیا تهران." گفتم "عهد کرده با خودش، نمی آد." گفت "نه، بگو بیاد. ‏امام دلش برای دکتر تنگ شده." به ش گفتم. گفت "چشم. همین فردا می ریم."‏

‏۹۳) از پیش امام که برگشت گفت"عزیز برو ببین هواپیما هست برای اهواز؟" ‏گفتم"مگر عصری سخن رانی ندارید؟" گفت"دلم برای دهلاویه شور می زنه." - ‏دهلاویه می ری؟ - بپر بالا.... همون عقب بشین. از کجا می آی؟

‏- اهواز، عزیز جان.‏

‏۹۴) گفت "رضایت بدهید، من فردا بروم شهید بشم." گفتم "من چه طور تحمل کنم؟" ‏آن قدر برایم حرف زد تا رضایت دادم.‏

‏۹۵) تا ساعت ده دیگر همه فهمیده بودند رستمی شهید شده. دکتر آماده شده بود ‏برود خط. فرمان ده جدید را انتخاب کرد و راه افتادند. نمی دانم چرا همه ی بچه های ‏ستاد آمدند و ایستادند تا دکتر برود. توی راه یک دفترچه گذاشته بود روی پایش و می ‏نوشت. رسیدیم دهلاویه. بچه ها از خستگی خوابیده بودند. دکتر بیدارشان کرد و با ‏همه روبوسی کرد. همه جمع شدند. سخن رانی کرد. آخر صحبتش گفت"بالاخره خدا ‏رستمی را دوست داشت، برد. اگرما را هم دوست داشته باشد، می برد."‏

‏۹۶) داشت منطقه را برای مقدم پور، فرمان ده جدید، توضیح می داد. مثل همیشه ‏راست ایستاده بود روی خاک ریز. حدادی هم همراهشان بود. سه نفر بودند؛ سه تا ‏خمپاره رفت طرفشان. اولی پانزده متری. دومی هفت متری وسومی پشت پای دکتر، ‏روی خاکریز. دیدم هرسه نفرشان افتادند. پریدیم بالای خاک ریز. ترکش خمپاره خورده ‏بود به سینه ی حدادی، صورت مقدم پور و پشت دکتر.‏

‏۹۷) از تهران زنگ زدم اهواز. گفتم "می خوام برگردم." گفتند "نمی خواد بیایی، همان ‏جا باش." خودم را معرفی کردم. یکی از بچه ها گوشی را گرفت. زد زیر گریه. پرسیدم ‏‏"چی شده؟" گفت "یتیم شدیم."‏

‏۹۸) خانمش آمد ستاد، برای تسویه حساب. حساب چندانی نداشتیم. یک ساک ‏پارچه ای، تویش یک پیراهن و دوتا زیرپوش.‏

‏۹۹) یاد آن روزها که می افتم، دلم حسابی تنگ می شود؛ تنگِ تنگ. عکس ها را در ‏می آورم و دوباره چند باره نگاهشان می کنم. صدایش را می شنوم که می گوید "چه ‏خبر؟ چی دارین؟ تیر؟ ترکش؟ خمپاره؟" بعضی وقت ها هم این دل تنگی ها بغض می ‏شود و می رود جمع می شود ته گلو. هیچ کاریش هم نمی شود کرد. راه می افتم ‏سمت جنوب، دهلاویه. آن جا می ایستم روبه رویش، سلام می کنم و سرم را می ‏اندازم پایین، منتظر که بگوید "چه خبر؟ باز کتونی هاتو زدی زیر بغلت برگردی اهواز؟" تا ‏بغضم حسابی باز شود.‏

‏۱۰۰) بعد از دکتر فکر کردم همه چیز تمام شده، تمام تمام.وصیت نامه اش را که ‏خواندند، احساس کردم هنوز یک چیزهای کوچکی مانده. یک چیزهاییکه شاید بشود ‏توی جبهه پیدایشان کرد. رفتم وماندگار شدم ؛ به خاطر همان وصیت نامه.‏

‏ ‏
گردآوری: محمد سعید پاکتچی
منابع:‏
‏۱-‏ کتاب چمران، رهی رسولی فر، انتشارات روایت فتح‏
‏۲-‏ سایت ویکیپدیا، و سایت‌های دیگر
https://taghribnews.com/vdcgrt934ak9w.pra.html
نام شما
آدرس ايميل شما
کد امنيتی